خداحافظ گل لادن، تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام از عشق، چه زندونی برام ساختن
خداحافظ گل پونه، گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی، به چشمونم نمی شونه
یکی با چشمای نازش، دل کوچیکمو لرزوند
یکی با دست ناپاکش، گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو، خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهایی، داره می باره از هر سو
خداحافظ گل مریم، گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی، به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو، به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب، غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم، از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری، بگو از شب چی می دونی ؟
تو این رویای سر در گم، خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی، تو دست سرد این مردم
خداحافظ گل پونه، که بارونی نمی تونه
طلسم بغضو برداره، از این پاییز دیوونه
عاشقت هستم و عشق از تو تمنا نکنم
دل خود،خار در این گنبد مینا نکنم
کار من عاشقی و کار تو عاشق کشی است
پس بدانم که منم با چو تویی ما نکنم
دیده ی غمزده از نرگس جادو بستم
که دل خویش گرفتار معما نکنم
این همه ناز نکن،عمر کمی کوتاه است
بر حذر باش که با ناز دگر تا نکنم
کس نداند که در آن پرده چه ها می کردی
دشمنت نیستم و راز تو حاشا نکنم
توبه از بوسه ی لب های لطیفت کردم
که دگر دم به دم از درد خدایا نکنم
چهره ی چون مه و چشمان دل انگیزت را
داغ بر دست نهادم که تماشا نکنم
سال ها بود که من عاشق و شیدا بودم
توبه کردم که هوای دل شیدا نکنم
در تب عاشقی و مستی ات آرام نبود
دل بیچاره ی خود در تب سودا نکنم
همه شب از غم تنهایی خود ترسیدم
همه گفتند به هامون،که پروا نکنم
عاشق سرگشته ی بی بند و ایمان توام
در پی کوی تو و در بند دامان تو ام
از کمان ابرویت صد تیر بر این دل زدی
همچو خون در چشمه ی لبریز مژگان توام
مهر تو چون مهر تابان روز ها تابد به من
شب ز سرما همچو چشم خیس لرزان تو ام
عاشق چشمان مستت گر شدم عیبم مکن
چون که در آن آینه در بند دستان تو ام
من در آن آیینه خود را در تو لرزان دیده ام
ناگهان دیدم که در زندان چشمان توام
دل ببردی و برفتی تا که در غم گم شوم
در غمت گمگشته ی پیدای پنهان تو ام
من همان خارم که بر دامان گل دامن زدم
دامنت نازک و من سرسخت دربان توام
از فدای گل شدن ترسی ندارم تا ابد
عاشق مردن درون خاک گلدان تو ام
هر سخن گویم که تا بار دگر خامت کنم
خود شدم خام تو و در بند زندان تو ام
بوسه ی آرام تو آرامش از جانم گرفت
شیر غران نبردم رام میدان تو ام
چون که آتش زد نگاهت بر دل بیچاره ام
همچو شمعی آتشین بی سر و سامان تو ام
گرچه هامون جان سپارد در ره سوزان عشق
تا ابد در آتش این عشق سوزان توام
در خانه ی چشمانت،خوش جلوه گری پیدا
زان جلوه نهادستی،در خانه ی ما غوغا
همراه تو گر باشد،روی خوش فردایم
ورنه تن افسرده،کی دم زند از فردا
در دامن عشق من،چون جشنی و سودایی
یاد تو سروری را،کرده به دلم برپا
با یک نگه تو شد،غمگینی ما مستی
چون صبح دل انگیزی،شب های دل تنها
از هرم نفس هایت،تا گرمی دستانت
شد تشنه ی هر آتش،دیوانه دل شیدا
در دامن تنهایی،گر بی تو بماند دل
هرگز نتوان ماند،از ما اثری برجا
همراه تو می مانم،گر با تو خطر باشد
عاشق شده ام عاشق،پروا نکنم پروا
با من تو اگر باشی،بر مه نتوان افتد
هرگز نگه هامون،با روی تو در شبها
بگذار نباشم ...
باید از محشر گذشت
این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاستشهریـار
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
گشوده پردهی پائیز خاطراتانگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
شهید خنجر جلاد باد میغلتند
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
خزان صحیفهی پایان دفتر عمر است
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
هنوز خون به دل از داغ لالهام ساقی
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
پریوشا، تو ز دیوانه میکنی پرهیز
پری به دیدن دیوانه رام میگردد
مگر به حجلهی شیرین گذر کند پرویز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
آسمان جای عجیبیست
نمیدانستیم
عاشقی کار غریبیست
نمیدانستیم
عمر مدیون نفس نیست
نمیدانستیم
عشق کار همه کس نیست
نمیدانستیم
دوش چه خورده ای دلا ؟ راست بگو ، نهان مکن
چون خمشان بی گنه ، روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای ، نقل خلاص خورده ای
بوی شراب میزند ، خربزه در دهان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن
***
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر
من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش از آب وگلی دیگر
طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر
به دنبال کسی جا مانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر ...
فاضل نظری
تو که نوشم نِئی ، نیشم چرایی ؟
تو که یارم نِئی ، پیشم چرایی ؟
تو که مرهم نهای بر داغ ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی ... ؟
باباطاهر
شبی را با من ای ماه سحرخیزان ، سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین ، شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی ، بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلآویزی به تنگ هم شدیم ، افسوس
همای من پریدی و مرا بیبال و پر کردی...
شهریار