ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

شعر عاشقانه خداحافظ گل ...



خداحافظ گل لادن، تموم عاشقا باختن


ببین هم گریه هام از عشق، چه زندونی برام ساختن


خداحافظ گل پونه، گل تنهای بی خونه


لالایی ها دیگه خوابی، به چشمونم نمی شونه


یکی با چشمای نازش، دل کوچیکمو لرزوند


یکی با دست ناپاکش، گلای باغچمو سوزوند


تو این شب های تو در تو، خداحافظ گل شب بو


هنوز آوار تنهایی، داره می باره از هر سو


خداحافظ گل مریم، گل مظلوم پر دردم


نشد با این تن زخمی، به آغوش تو برگردم


نشد تا بغض چشماتو، به خواب قصه بسپارم


از این فصل سکوت و شب، غم بارونو بردارم


نمی دونی چه دلتنگم، از این خواب زمستونی


تو که بیدار بیداری، بگو از شب چی می دونی ؟


تو این رویای سر در گم، خداحافظ گل گندم


تو هم بازیچه ای بودی، تو دست سرد این مردم


خداحافظ گل پونه، که بارونی نمی تونه

 

طلسم بغضو برداره، از این پاییز دیوونه

غزلی عاشقانه از هامون


عاشقت هستم و عشق از تو تمنا نکنم

دل خود،خار در این گنبد مینا نکنم

کار من عاشقی و کار تو عاشق کشی است

پس بدانم که منم با چو تویی ما نکنم

دیده ی غمزده از نرگس جادو بستم

که دل خویش گرفتار معما نکنم

این همه ناز نکن،عمر کمی کوتاه است

بر حذر باش که با ناز دگر تا نکنم

کس نداند که در آن پرده چه ها می کردی

دشمنت نیستم و راز تو حاشا نکنم

توبه از بوسه ی لب های لطیفت کردم

که دگر دم به دم از درد خدایا نکنم

چهره ی چون مه و چشمان دل انگیزت را

داغ بر دست نهادم که تماشا نکنم

سال ها بود که من عاشق و شیدا بودم

توبه کردم که هوای دل شیدا نکنم

در تب عاشقی و مستی ات آرام نبود

دل بیچاره ی خود در تب سودا نکنم

همه شب از غم تنهایی خود ترسیدم

همه گفتند به هامون،که پروا نکنم


غزلیات عاشقانه هامون



عاشق سرگشته ی بی بند و ایمان توام

در پی کوی تو و در بند دامان تو ام

از کمان ابرویت صد تیر بر این دل زدی

همچو خون در چشمه ی لبریز مژگان توام

مهر تو چون مهر تابان روز ها تابد به من

شب ز سرما همچو چشم خیس لرزان تو ام

عاشق چشمان مستت گر شدم عیبم مکن

چون که در آن آینه در بند دستان تو ام

من در آن آیینه خود را در تو لرزان دیده ام

ناگهان دیدم که در زندان چشمان توام

دل ببردی و برفتی تا که در غم گم شوم

در غمت گمگشته ی پیدای پنهان تو ام

من همان خارم که بر دامان گل دامن زدم

دامنت نازک و من سرسخت دربان توام

از فدای گل شدن ترسی ندارم تا ابد

عاشق مردن درون خاک گلدان تو ام

هر سخن گویم که تا بار دگر خامت کنم

خود شدم خام تو و در بند زندان تو ام

بوسه ی آرام تو آرامش از جانم گرفت

شیر غران نبردم رام میدان تو ام

چون که آتش زد نگاهت بر دل بیچاره ام

همچو شمعی آتشین بی سر و سامان تو ام

گرچه هامون جان سپارد در ره سوزان عشق

تا ابد در آتش این عشق سوزان توام

شعر باران مهربانی


 
چه زیبا می بارید مهربانیت!
 
آن هنگام که قدم میزدم زیر چتر نیلوفرانه
 
وتو برمن ، شعر باراندی
 
آه! بهاراحساسم زیبا بود با تو
 
افسوس که اکنون نه بهاریست و نه شعری
 
"مریم بهنام"
 

خاکستر عشق(غزل 1)غزلیات عاشقانه هامون




در خانه ی چشمانت،خوش جلوه گری پیدا

زان جلوه نهادستی،در خانه ی ما غوغا

همراه تو گر باشد،روی خوش فردایم

ورنه تن افسرده،کی دم زند از فردا

در دامن عشق من،چون جشنی و سودایی

یاد تو سروری را،کرده به دلم برپا

با یک نگه تو شد،غمگینی ما مستی

چون صبح دل انگیزی،شب های دل تنها

از هرم نفس هایت،تا گرمی دستانت

شد تشنه ی هر آتش،دیوانه دل شیدا

در دامن تنهایی،گر بی تو بماند دل

هرگز نتوان ماند،از ما اثری برجا

همراه تو می مانم،گر با تو خطر باشد

عاشق شده ام عاشق،پروا نکنم پروا

با من تو اگر باشی،بر مه نتوان افتد

هرگز نگه هامون،با روی تو در شبها

شعر بگذار نباشم ... از شهریار



بگذار نباشم ...



باید از محشر گذشت

این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاست 
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است 
عذر می خواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ 
با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند 
روی جنگل ها نمی آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب دریاها کفاف تشنه ی این درد نیست
بره هایت می دوند 
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو
یک شب مهتابی از این تنگنای
بر فراز کوهها پر می زنم
می گذارم می روم ناله ی خود می برم 
درد سر کم می کنم
چشمهایی خیره می پاید مرا 
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است 
می روی ، وعده ی آنجا که با هم روز و شب را آشتیست 
صبح چندان دور نیست...

شهریـار

شعر بسیار زیبای شهریار در مورد پاییز


بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز

شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز

ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

 

گشوده پرده‌ی پائیز خاطرات‌انگیز

به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا

بهار عشق و شبابست این شب پائیز

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز

 

به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز

عروس گل که به نازش به حجله آوردند

به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

شهید خنجر جلاد باد می‌غلتند


 


بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد

باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز

خزان صحیفه‌ی پایان دفتر عمر است

 

شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم

به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

هنوز خون به دل از داغ لاله‌ام ساقی

 

دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز

شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد

که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت

 

پریوشا، تو ز دیوانه میکنی پرهیز

پری به دیدن دیوانه رام می‌گردد

مگر به حجله‌ی شیرین گذر کند پرویز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد

 

که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک

که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز

تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی



نمیدانستم........



آسمان جای عجیبیست

نمیدانستیم

عاشقی کار غریبیست

نمیدانستیم

عمر مدیون نفس نیست

نمیدانستیم

عشق کار همه کس نیست

نمیدانستیم


شعر دوش چه خورده ای دلا ؟


دوش چه خورده ای دلا ؟ راست بگو ، نهان مکن

چون خمشان بی گنه ، روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده ای ، نقل خلاص خورده ای

بوی شراب میزند ، خربزه در دهان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن


***

هین کژ و راست می‌ روی ، باز چه خورده‌ ای ؟ بگو !

مست و خراب می‌ روی خانه به خانه کو به کو

با که حریف بوده‌ ای ؟ بوسه ز که ربوده‌ ای ؟

زلف که را گشوده‌ ای حلقه به حلقه مو به مو ... ؟

ابیات پراکنده از مولانا


شعر و را من چشم در راهم...

شباهنگام ،

در آندم که بر جا دره ها

چون مرده ماران خفتگانند ؛
 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر

 به پای سرو کوهی دام ؛
 

گرم یاد آوری یا نه ، 
من از یادت نمی کاهم 


تو را من چشم در راهم...


نیما یوشیج


شعر ( به سوی ساحلی دیگر )

به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر


من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر


به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر


من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب وگلی دیگر


طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر


به دنبال کسی جا مانده از پرواز می‌گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر ...


فاضل نظری

شعر هر چه بادا باد.


من یقین دارم که برگ ،

کاین چنین خود را رها کرده ست در آغوش باد ؛

فارغ است از یاد مرگ !

لاجرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست ،

پای تا سر زندگیست ...

آدمی هم مثل برگ ، می تواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ،

می تواند یافت ، لطف : (( هـــر چـــه بـــادا بـــــاد )) را ...

فریدون مشیری


شعر : چرایی


تو که نوشم نِئی ، نیشم چرایی ؟

تو که یارم نِئی ، پیشم چرایی ؟

تو که مرهم نه‌ای بر داغ ریشم

نمک پاش دل ریشم چرایی ... ؟

باباطاهر


شعر : روهای چو مه در دهن مور



ای دیده اگر کور 
نئی ، دور ببین                            
 
                                  این عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گل اند                     

                             روهای چو مه در دهن مور ببین ...

خیام



شعر مرغ بهشتی

 شبی را با من ای ماه سحرخیزان ،  سحر کردی

سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید

که چون شمع عبیرآگین ، شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی ، بمیرم خاکپایت را

که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دل‌آویزی به تنگ هم شدیم ، افسوس

همای من پریدی و مرا بی‌بال و پر کردی...

شهریار