ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

سلام

سلام


حدود سه هفته مسافرم.


تو راه


مقصد اصلی شهر مقدس مشهده ( هفتم تا یازدهم ) تو مشهدیم!


ولی تو راه از شهرای زیادی دیدن می کنیم.


برای مثال قراره از قم ، اصفهان، یزد ، شهر های شمالی و ..... دیدن کنیم


جای همگی خالی.


پونزدهم ان شا الله می رسیم خونه.


حلالم کنین.


بای.

شعر : چرایی


تو که نوشم نِئی ، نیشم چرایی ؟

تو که یارم نِئی ، پیشم چرایی ؟

تو که مرهم نه‌ای بر داغ ریشم

نمک پاش دل ریشم چرایی ... ؟

باباطاهر


شعر : روهای چو مه در دهن مور



ای دیده اگر کور 
نئی ، دور ببین                            
 
                                  این عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گل اند                     

                             روهای چو مه در دهن مور ببین ...

خیام



شعر مرغ بهشتی

 شبی را با من ای ماه سحرخیزان ،  سحر کردی

سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید

که چون شمع عبیرآگین ، شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی ، بمیرم خاکپایت را

که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دل‌آویزی به تنگ هم شدیم ، افسوس

همای من پریدی و مرا بی‌بال و پر کردی...

شهریار



داستان عشق های پاک ( عشق و ایمان )

عشق و ایمان/قسمت اول

 

سه سالم بود که پدر و مادرم رو تو تصادف از دست دادم. اونها رفته بودن شمال و من خونه عَموم مونده بودم، خواب بودم که یتیم شدم! اسمم؟ ببخشید! حواسم نبود! من ماندانا هستم، 25 ساله و اهل تهران. برگردیم سر ماجرای من. عَمو امیر کفالتم رو قبول کرد و من و مانی (پسر عموم) با هم بزرگ شدیم. مانی از من یه سال بزرگتر بود. نه سالم بود که مانی رفت هند تا برای مدیریت کارخانه چای عمو که تو هند بود تربیت بشه. قرار بود همونجا درس بخونه، با آداب و رسوم و زبون مردم هند آشنا بشه و با این علم تو اون کشور موفق بشه.

بعد از رفتن مانی، روزگارم به سختی می‌گذشت. شاید تا یه سال افسرده بودم. عمو ناصر پیش یه روانپزشک قَدَر وقت گرفت و قرار شد هر یه هفته برم پیشش و یه ساعت باهاش صحبت کنم. بعداز چند جلسه، کم‌کم حس کردم حس بهتری دارم. پس به رفتنم پیشش ادامه دادم. بعد از چند ماه، دیگه می‌تونستم با تنهایی کنار بیام و به درس و زندگیم برسم.

ماهها و سالها و گذشت و گذشت تا به کم‌کم به نوجوونی رسیدم. تو این دوره آدم پر می‌شه از احساسات و تناقض! با خودش مشکل پیدا می‌کنه! میشه نمود کامل شعر «ز کجا آمده‌ام، آمدن بهر چه بود؟»؛ از اونجایی که تو خونواده‌ای بزرگ شده بودم که پایبند آزادی بود، منم به آزادی علاقه و اعتقاد داشتم. از حرف این آخوندها که می‌گفتن "دختر باید یه چشمش بیرون باشه!"؛ "چادر باید سر کنی!" و هزار جور حرف عجیب دیگه، متنفر بودم. خودشون هر فسق و فجوری می‌کنن؛ بعد به ما میان درس میدن! دینی که میگه گوشت خوک حرومه، یکی نیس بگه اگه داشتم می‌مردم، نخورم که حرومه؟ بمیرم که حرومه؟؟؟ اصلا این دین همش تناقضه! همش اشتباست! از یه طرف میگه به بدنت احترام بذار، از یه طرف می‌گه یه ماه گشنگی بکش!

همین چیزا باعث شده بود که مطمئن باشم این دین یه کپی غیر حرفه‌ای از مسیحیته! واسه همین ترجیح دادم همون مسیحیت رو دنبال کنم که لااقل راست می‌گه!

البته کلا از دین و این اُمُل بازی‌ها خوشم نمیاد. اما واسه خالی نبودن عریضه، خودم رو مسیحی می‌دونستم. اما هرجا که حس می‌کردم دین با آزادیم در تضاده، می‌بوسیدم و می‌ذاشتمش کنار.

کم‌کم که دبیرستان تموم می‌شد، افکار من هم عمیق‌تر و دلایلم محکم‌تر می‌شد. تو دانشگاه افراد بیشتری بودن که مثل من فکر می‌کردن، خب همین تفکر نزدیک، باعث دوستی ما با هم می‌شد. خب این دوستی از اون طرف باعث رفت و آمد هم می‌شد. تو مهمونی‌های هم شرکت می‌کردیم و با هم خوش بودیم. اساسا دین بازهای متحجر تو جمعمون جایی نداشتن. چون عقب موندگیشون ارتباط بینمون رو بهم می‌زد و اعصابمون رو خورد می‌کرد.

فوق دیپلمم رو خیلی راحت و سریع گرفتم و شرکت کردم واسه کنکور لیسانس. از اونجایی که ذاتا حافظه‌ای قوی دارم، خیلی راحت (البته نه خیلی راحت) لیسانس قبول شدم و شروع به درس کردم.

تو لیسانس بود که با پسری به اسم عماد آشنا شدم که افکاری نزدیک به افکارخودم داشت. پسر خوب و روشنفکری بود. از طرفی هم سعی داشت بهم نزدیک بشه. بعد از چند بار ملاقاتش تو مهونی دوستام، با هم دوست شدیم.

کم‌کم ترم اول تموم می‌شد و دوستی من و عماد هم عمیقتر می‌شد. از اول دوستیمون اصرار داشت که شبی رو در کنار هم باشیم، اما من امتناع می‌کرد؛ تو دوران امتحانات پایان ترم این اصرار به نهایت خودش رسید. استدلال می‌کرد و من راه فراری واسه دلایلیش نداشتم. بالاخره مقلوب شدم و شبی رو در کنار هم گذروندیم.

بعد از اون ماجرا علاقه‌ی من به عماد هر روز بیشتر می‌شد. اون هم ابراز علاقه‌ی شدید بهم می‌کرد و همین کارش بود که باعث می‌شد خودم رو در اختیارش بذارم.

اما از اونجایی که هر بهاری، خزانی به دنبال داره، کم‌کم متوجه شدم که عماد داره ازم دوری می‌کنه؛ جواب پیامهام رو نمی‌داد. از هر پنج‌تا تلفن یکی رو اونم با سردی جواب می‌داد. تا اینکه یه روز صراحتا بهم گفت "واسم تکراری شدی! آدم احتیاج به تنوع داره! تو هم به تنوع احتیاج داری!"؛ سیلی محکمی به صورتش زدم؛ اما خودم ضربه‌ی دردناکتری ازش خورده بودم. تحقیرم کرد!

حالم خیلی بد بود. افسرده شدم و مجبور شدم اون ترم رو مرخصی بگیرم. نزدیک نوروز بود که رفتم سوییس تا مدتی دور از اتفاقاتِ افتاده باشم.

یک ماه موندم و برگشتم. وقتی رسیدم فرودگاه دیدم زن عمو اومده دنبالم. وقتی ازش پرسیدم عمو کجاست، با ناراحتی گفت "حالش خوب نبود، چند روزیه بیمارستان بستریه."؛ با شنیدن این حرف خیلی دلواپس شدم. هرچی زن عمو اصرار کرد، به خرجم نرفت و مجبورش کردم که منرو ببره بیمارستان تا عمو رو ببینم.

وقتی رسیدم بیمارستان، تازه فهمیدم حال عمو نه تنها از اونچه زن عمو گفته بود، بلکه از اونچه که فکر می‌کردم هم بدتره! رفتم پیشش و باهاش مشغول صحبت شدم. به سختی می‌تونست حرف بزنه و این خیلی اذیتم می‌کرد. از طرفی نباید خودم رو می‌باختم. دکتر تذکر داده بود که باید بهش روحیه بدیم تا قدرت جنگندگیش رو حفظ کنه و جلوی بیماریش کم نیاره. نتونستم زیاد خودم رو کنترل کنم، واسه همین خیلی زود از اتاق زدم بیرون. رو یه صندلی نشستم و آروم مشغول اشک ریختن شدم. دلم خیلی گرفت! مشکلات قبل از سفرم هم مزید بر علت شده بود. انگار نه انگار که یک ماه سفر بودم.

تو حال خودم بودم که زن عمو اومد و کنارم نشست و مشغول دلداریم شد. همینجوری صحبت می‌کردیم که یهو حرف تو حرف اومد و زن عمو گفت "مانی که دیروز رسید، رفت به کارای بیمارستان هم رسیدیگی کرد!"؛ با تعجب گفتم "مانی؟! مانی ایرانه؟!"؛ زن عمو گفت "واااای! یادم رفت بهت بگم! ایران که هست به کنار، الان پیش عموته!"؛ بلند شدم و رفتم پشت پنجره‌ی اتاق عمو ایستادم. با اولین نگاه شناختمش. سالانه عکسهای زیادی از خودش رو ایمیل می‌کرد. قد بلند و لاغر اندام با پوستی سبزه با ته ریش و موی بلند که پشتش بسته بود. رو صندلی نشسته بود و داشت با عمو صحبت می‌کرد. عمو معمولا سر تکون می‌داد (چون ماسک اکسیژن داشت، حرف زدنش سخت‌تر هم می‌شد)؛ مانی هم چیزی می‌گفت که جوابش معمولا بله و نه بود.

صحبتشون که تموم شد، مانی با پدرش دست داد و از اتاق خارج شد. من رفتم جلو و با روی باز سلام کردم. امام مانی با چهره‌ای جدی نگاهی بهم کرد که جا خوردم. بعد با همون نگاه جدی آروم گفت "علیک سلام!". زن عمو اومد جلو و گفت "شما برین خونه، من می‌مونم!"؛ مانی با مادرش خداحافظی کرد و راه افتاد. منم باهاش رفتم و از بیمارستان خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. من که فکرم مشغول بود، داشتم بیرون رو تماشا می‌کردم. مانی گفت "کجا بودی؟"؛ گفتم "چی؟"؛ گفت "کجا بودی"؛ گفتم "سفرم رو می‌گی؟"؛ سکوت کرد، با نارحتی گفتم "اگه منظورت اینه که سفر کجا بودم؛ سوییس بودم!"؛ گفت "که چی بهش؟"؛ گفتم "که بگردم! چیه؟ سیم جین میکنی!!!"؛ ماشین رو زد کنار و رو کرد بهم و گفت "بابا سنش بالاست! بدنش ضعیفه! قلبش شل کن سفت کن درمیاره! تو نباید کنارش باشی؟"؛ در حالی که به جلوم نگاه می کردم، با ناراحتی گفتم "رفته بودم یه آب و هوایی عوض کنم!"؛ گفت "لازم بود؟"؛ با عصبانیت گفتم "چیه؟ مگه من پرستارشم؟ خودت کجا بودی؟ دوازده ساله رفتی!"؛ به آرومی گفت "من وظایفی دارم که باید انجامشون می‌دادم!"؛ حالا من بودم که طلبکار شده بود! گفتم "مگه رفت تبت که نمی‌تونستی بیای؟؟؟ دوازده ساله خاک کشور ندیدتت!"؛ مانی در حالی که سر تکون میداد حرکت کرد.

خونه که رسیدم مانی رفت و چمدونهام رو برداشت و برد بالا. ظاهرا با این کارش می‌خواست دل من رو نرم کنه؛ اما دلم زیادی ازش پر بود.

اینقد خسته بودم که رفتم و عین خرس تا صبح خوابیدم. صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم.رفتم در رو باز کردم، دیدم زن عمویه! سلام دادم، اونم جوابم رو داد و گفت "مادر بریم من رو برسون بیمارستان!"؛ گفتم چشم. لباس عوض کردم و رفتم پایین. راه که افتادیم گفتم "مانی کجاست؟"؛ گفت "صبح ساعت هفت و نیم پرواز داشت و واسه دهلی. با تعجب گفتم "دو روزه اومد و رفت؟!!!"؛ گفت "نمی‌رفت که! نه که امروز عموت رو مرخص می‌کنن، اونم دیگه رفت."؛ با خودم گفتم چقد این پسر بی احساسه! اینگار با کارخونش ازدواج کرده! یه دو روز نموند حال عمو جا بیاد، بعد بره!

رفتیم تا عمو رو بیاریم خونه. خیلی حال ندار بود؛ دوتا پرستار مرد کمک کردن و گذاشتنش رو ویلچر و تا رسوندیمش به ماشین.

عمو رو که رسوندم خونه؛ یکی از دوستام بهم زنگ؛ وقتی فهمیدم اومدم کلی ناراحت شد که "بی معرفت چرا خبر ندادی بیام استقبالت!"؛ گفتم "فردا همه بیاین خونه‌ی ما سوغاتیتونم بدم، خودتونم ببینم."؛ تلفن رو که قطع کردم زن عمو گفت "گفتی سوغاتی یادم اومد! مانی واست یه بسته گذاشته بود پیشم. بذار برم بیارمش!"؛ واسم جالب و عجیب بود که مانی با اون موضعش نسبت بهم واسم کادو آورده. شایدم بعد بحثمون داده دست زن عمو تا از دلم دراره! چه میدونم! زن عمو با یه جعبه تو دستش برگشت. در حین گرفتن گفتم "کی دادش؟"؛ زن عمو گفت "دو شب پیش که اومد، کادوی من و عموت رو داد؛ اینم میخواست بده خودت که فهمید نیستی. دادش دست من."؛ جعبه رو گرفتم و رفتم بالا. نشستم و رو تختم رو بازش کردم. توش یه خودکار بود و یه فلش. بدنه‌ی خودکار از جنس استخوان بود و روش اسمم رو حک کرده بود. فارسی و انگلیسی. یه چیزی هم به هندی نوشته بود که حدس می‌زنم اونم اسمم بود. فلش رو گذاشتم تو کامپیوتر. توش دوتا فایل بود. یه فایل عکس و یه فایل فیلم. از حدود سه سال قبل فیلمها و عکسهای مانی بود از جاهای دیدنی هند.

از اینکه چیزی بهش نداده بودم احساس خجالت کردم. اما از طرفی برخورد بدش باهام بهم امید می‌داد که خوب کاری کردم!

فردا یه مهمونی کوچیک گرفتم و بچه‌ها اومدن پیشم. کلی خوش گذشت. بعد از خوش و بش و صحبت راجب سفرم؛ نوبت به سوغاتی‌ها رسید. معمولات که تموم شد، دوباره بحث کشید به مسائل مذهبی. یکی از بچه‌ها می‌گفت چند روز قبل با دوستش بیرون بوده که منکرات ریخته سرشون و بردنشون کلانتری! همین جرقه‌ای شد واسه بحثی که تا حدود 2 بعد از نصف شب طول کشید...

بعد از اون چند روز و شب پر التهاب که بعد از سفرم داشتم؛ زندگیم دوباره به ریتم گذشته برگشت. اما برخلاف انتظار این ریتم دقیقا با همون غم گذشته همراه بود! انگار نه انگار که رفته بودم سفر تا حالم بهتر بشه! سعی می‌کردم مطالعه کنم، اما دو خط که می‌خوندم عصبی می‌شدم و کتاب رو می‌نداختم یه وری. با دوستام هم که بودم چیزی عوض نمی‌شد. فقط چند ساعتی که با هم بودیم، خوب بود. بعدش همون آش و همون کاسه... کم‌کم رو آوردم به الکل. اما بهم نساخت و عایدش یه شب بستری شدن تو بیمارستان و شستشوی معده!

تو همین احول بودم که پاییز کم‌کم از راه رسید. هوای دلگیر پاییز، برگ درختها و... فقط خوشحال بودم که می‌تونم برم دانشگاه و کمی از فکرم کم می‌شه.

با شروع شدن دانشگاه مشغول درس شدم. اما بازم اوضاع به روال گذشته بود! هرچی سعی می‌کردم رو درس متمرکز بشم، افکارم به جاهای دیگه می‌رفت. اصلا نمی‌تونستم فکرم رو جمع کنم! تو این برهه از زندگیم بود که با آیس (ice) آشنا شدم! وقتی مصرف کردم حس کردم حالم خیلی بهتره! یه جور حس بیخیالی بهم داد. یادمه شبی که مصرفش کردم، تا نزدیکی سحر بیدار بودم و درس می‌خوندم. از اینکه اینقد تمرکز دارم و انرژی، خیلی خوشحال بودم. با خودم تصمیم گرفتم حتما برم و مقدار بیشتری ازش تهیه کنم، چون چیزی بود که واقعا بهش احتیاج داشتم.

فردا که از خواب بیدار شدم بدنم بدجوری کوفته بود. نگاهی به ساعت انداختم، دیدم دو نیمه بعدازظهره! کلاسم رو از دست داده بودم! ساعت 5 غروب امتحان داشتم و شب قبلش هم واسه همون می‌خوندم. اما وقتی به حافظه‌م رجوع کردم، دیدم هیچی نیس! خالیه! یه چیزایی از اونچه خوندم یادم بود، اما مثل خاطرات بچگی بود! انگار تو خواب یه چیزایی دیده بودم!!!

اون امتحان رو افتضاح دادم! با خودم فکر می‌کردم از این بدتر نمی‌شه! اما وقتی بدتر رو درک کردم که پوستم شروع به خارش کرد! ساق دستم و پهلوهام دونه‌های ریز قرمز زد! وقتی رفتیم دکتر، گفت "یه بیماری پوستیه که وقتی در معرض مواد شیمیایی باشی اتفاق میفته! شما تو آزمایشگاه کار می‌کنین؟"؛ گفتم "نه!!!"؛ گفت "عجیبه! با ماده‌ی شیمیایی تماس داشتی؟"؛ گفتم "نه!"؛ دکتر کمی به فکر فرو رفت و بهم خیره شد. بعد از زن عمو خواست که ما رو تنها بذاره. زن عمو که رفت، دکتر رو بهم کرد و گفت "شیشه مصرف کردی؟"؛ با تعجب گفتم "نه آقای دکتر! یعنی چه؟!!!"؛ دکتر بهم خیره موند و سکوت کرد. یهو یاد چند وقت قبل که واسه شب امتحان آیس مصرف کرده بودم افتادم. با مِن مِن گفتم "شیشه... همون آیسه؟"؛ دکتر سر تکون داد. بعد دوباره سر تکون داد اما اینبار به نشانه‌ی تاسف. بعد مشغول نوشتن نسخه شد. هرچی می‌نوشت تموم نمی‌شد.

وقتی رفتیم داروخونه، نیم کیلو قرص و شربت و پماد بهمون دادن! فکر مصرف این همه دارو حالم رو بهم می‌زد! اما چاره چی بود!

یه ماهی از مصرف داروها می‌گذشت. تو این یه ماه درسم هم تق و لق شده بود و افتان و خیزان می‌رفتم جلو. کم‌کم داشت حالم خوب میشد.

یه شب داشتم با یکی از دوستای اینترنتیم چت می‌کردم که صدای جیغ زن عمو وحشت زدم کرد! بدو بدو رفتم پایین که دیدم عمو به رو افتاده! بَرِش گردوندیم. داشت به سختی نفس می‌کشید. دکمه‌هاش رو شُل کردم و زنگ زدیم اورژانس.

بیمارستان که رسیدیم یه راست بردنش آی‌سی‌یو. هم من، هم زن عمو حالمون داغون بود. اشک امونمون نمی‌داد. تو آمبولانس هرچی عمو رو صدا زدیم جواب نمی‌داد! خیلی وضع بدی بود!

تقریبا نیمه‌‌های شب بود. داشتم رو صندلی چُرت می‌زدم که دیدم زن عمو داره با تلفن حرف می‌زنه. دقت که کردم متوجه شدم داره با مانی صحبت می‌کنه. گوشی رو که قطع کرد، اومد و کنارم نشست. گفتم "می‌خواد بیاد؟"؛ زن عمو با صدایی که غم توش موج می‌زد گفت "گفت با اولین پرواز میاد!"؛ تو احوال خودمون بودیم که در آی‌سی‌یو باز شد و دکتر اومد بیرون. رفتیم پیشش. دکتر با نگاهی متاثر گفت "ما تمام تلاشمون رو کردیم، اما بخشی از مغز فلج شده! تو کما هستن!" و با یه مکث گفت "فقط دعا کنین!"؛ و رفت...

زن عمو نشست رو صندلی رو شروع کرد گریه کردن! رفتم و دست انداختم رو دوشش. اما خودم هم حال خوشی نداشتم. آروم با هم گریه می‌کردیم. روزی که پدر و مادرم رو از دست دادم، یه بچه بودم! اما الان! اگه بخواد واسه عمو اتفاقی بیفته...

اون شب کذایی گذشت و فردا شد. نزدیک غروب بود که مانی زنگ زد و گفت که هواپیماش تا چند دقیقه‌ی دیگه فرود میاد. من به زن عمو گفتم که میرم دنبالش. رفتم فرودگاه. دیدم یه گوشه نشسته و داره تسبیح می‌چرخونه. رفتم و سلام کردم. تو صورتش غم موج می‌زد. سلام کرد و از جاش بلند شد. سوار ماشین که شدیم گفت "بیمارستان نرو!"؛ با تعجب گفتم "پس کجا برم؟"؛ گفت "بریم امامزاده صالح!"؛ گفتم "اول بریم عمو رو ببین!"؛ گفت "برو امامزاده!"؛ دیگه اصرار نکردم و راه افتادم. تو تمام راه ساکت بود و حرفی نمی‌زد. فقط صدای دونه‌های تسبیحش بود که رو هم میفتاد. وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود. چند سالیه تور امامزاده بازی مد شده! مردم هجوم میارن، انگار حلوا خیرات می‌کنن! تا یه جای پارک پیدا کنم، پوستم کنده شد. نگه که داشتم به مانی گفتم "تو برو، من منتظرت می‌مونم."؛ مانی نگاهی بهم کرد و گفت "مگه تو نمیای؟"؛ گفتم "نه... بهتره همینجا بمونم!"؛ مانی گفت "بیا بریم! نمی‌خوای واسه عموت دعا کنی!"؛ دیگه جای اصرار بیشتر نبود. با اکراه همراهش راه افتادم و رفتیم داخل. مانی اول دست رو سینه‌ش گذاشت خم و شد و چیزی گفت. من که فقط تماشاچی بودم. نه بلد بودم، نه خوشم میومد.

ادامه دارد...

 

 

مردم داشتن می‌رفتن. مثل اینکه تازه نماز تموم شده بود. من و مانی رفتیم و یک گوشه نشستیم. تو حیاط واسه نماز فرش پهن کرده بودن، ما هم رو همونا نشستیم. مانی گفت "نماز می‌خونی؟"؛ گفتم "نه! اهل این چیزا نیستم!"؛ چیزی نگفت. رفت و واسه خودش یه مُهر برداشت اومد ایستاد به نماز. من نشسته بودم و داشتم با گوشیم ور می‌رفتم. مشغول بودم که یه صدای زمزمه نظرم رو جلب کرد! دور و برم رو نگاه کردم. تازه متوجه شدم که صدای مانیه. داشت حمد می‌خوند. دوباره سرم رفت تو گوشی.

نماز مانی که تموم شد، انتظار داشتم بلند شه که بریم، اما دیدم رفت به سجده. نشستم و منتظر شدم تا کارش تموم بشه. حواسم به اطراف بود که دیدم مانی داره ناله می‌کنه! فکر کردم طوریش شده! خواستم بلندش کنم که دیدم داره گریه می‌کنه!!! باورم نمی‌شد! مانی با اون چهره‌ی جدی و محکمش داشت گریه می‌کرد!

هرچی می‌گذشت گریه‌ش شدیدتر می‌شد! طوری که شونه‌هاش داشت می‌لرزید! منم کم‌کم اشکم در اومد! نمی‌تونستم اشک یه مرد رو ببینم!

مدتی که گذشت، کم‌کم آروم شد. من صورتم رو پاک کردم تا چیزی نفهمه. خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا نفهمه متوجه گریه‌ش شدم. سرش رو برداشت. دست کرد تو جیب کتش و یه دستمال درآورد و اشکاش رو پاک کرد. داشتم نگاش می‌کردم. رو کرد به گنبد و مدتی خیره موند. فقط نگاه می‌کرد. بعد از چند دقیقه برگشت و وقتی متوجه من شد گفت "عه! تو پشت سرمی؟"؛ بعد اومد و کنارم نشست و گفت "شرمنده متوجه نشدم."؛ گفتم "عیب نداره!"؛ دستاش رو پشتش ستون کرد و صورتش رو سمت آسمون گرفت و چشماش رو بست. داشتم نگاش می‌کردم. همنوز مژه‌هاش از اشک خیس بود. چند دقیقه‌ای نشسته بودیم که کم‌کم یه نسیم سردی شروع به وزیدن کرد. من مور مورم شد و خودم رو جمع کردم. مانی متوجهم شد. گفت "پاشو بریم!"؛ گفتم "نه! من خوبم! راحت باش!"؛ گفت "پاشو پاشو!"؛ منم از خدا خواسته بلند شدم و رفتیم سمت ماشین.

تو ماشین که نشستیم بخاری رو روشن کردم و راه افتادم. گفتم "کجا بریم؟"؛ گفت "بریم بیمارستان.". بیمارستان که رسیدیم، جلوی درش نگه داشتم و گفتم "من خستم، می‌رم خونه!"؛ گفت "باشه. ممنون! شرمنده زحمتت دادم!"؛ لبخندی زدم و گفتم "قابلی نداشت."؛ مانی پیاده شد و منم راه افتادم. تو راه مدام بهش فکر می‌کردم. برعکس دفعه‌ی قبل که دیده بودمش بود. دفعه‌ی قبل خشک و سخت و بداخلاق! این بار نرم و مهربون و خوش اخلاق! یاد اشکاش که افتادم باز تعجب وجودم رو گرفت!

مدتی بعد دم در خونه بودم. ریموت رو زدم و رفتم داخل پارکینگ. ماشین رو که خاموش کردم، خم شدم تا کیفم رو از بغل دستم بردارم که متوجه یه تسبیح شدم! سریع متوجه شدم که مال مانیه! برش داشتم و با خودم بردم تو اتاق. خیلی خسته بودم. لباسام رو عوض کردم و خوابیدم.

صبح که بلند شدم هنوز از کوفتگی به تخت چسبیده بودم. یکم خودمو تو تخت جابجا کردم. نگاهم به بغل تختم افتاد. تسبیح مانی اونجا بود. رنگ شرابیش قشنگ مشخص بود. همونجوری که دراز کشیده بودم، گرفتمش تو دستم و تماشاش کردم. رنگ قشنگی داشت. اگه اون مهره‌ی بلند انتهاش نبود، گردنبند آنتیکی می‌شد!

همینجوری داشتم بهش ور می‌رفتم که گوشیم زنگ خورد. برداشتم، دیدم شماره‌ی زن عمویه. جواب دادم و گفتم "سلام زن عمو!"؛ گفت "سلام به روی نشستت! مانیم!"؛ گفتم "عه! نخیرم! صورتم شسته‌ست!"؛ خنده ای کرد و گفت "مژده بده!"؛ بلافاصله حدس زدم! گفتم "عمو به هوش اومده؟"؛ گفت "آره!"؛ اشک تو چشام جمع شد. صدام به لرز افتاد... گفتم "کی مرخصش می‌کنن؟"؛ گفت "بیای دنبالمون، چهارتایی میایم خونه."؛ سریع خداحافظی کردم و راه افتادم و رفتم بیمارستان. مانی و زن عمو درحال صحبت بودن که من رسیدم. خودمو انداختم تو بغل زن عمو. مانی داشت با لبخند نگام می‌کرد.

بعد از معاینه‌ی دکتر، عمو رو بردیم خونه. متاسفانه دیگه نمی‌تونست حرف چندانی بزنه یا راه بره، اما همین که بود، دلگرمی بود. شانسمون حسابی گفته بود! هوا هم آفتابی و ولرم بود. مانی هممون رو به کباب دستپخت خودش تو حیاط دعوت کرد.

منم بهش کمک می‌کردم و با هم صحبت هم می‌کردیم. از دفعه‌ی قبل که دیده بودمش تا اون لحظه هیچ فرصت نشده بود با هم بشینیم دو کلمه حرف بزنیم. همینجوری که مشغول صحبت بودیم، یه سوالی اومد تو ذهنم! گفتم "مانی! یه چیزی بپرسم؟"؛ گفت "بپرس!"؛ گفتم "بین رفتن تو به امامزاده صالح، با بهتر شدن حال عمو، رابطه‌ای هست؟"؛ همونجور که کبابها رو باد می‌زد گفت "نمی‌دونم!"؛ با تیکه گفتم "نمی‌دونی؟!"؛ گفت "آره!"؛ گفتم "پس چرا رفتی دعا کنی؟"؛ گفت "من تلاشم رو کردم!"؛ گفتم "یعنی تلاش دکترها هیچ ارزشی نداره؟"؛ با تعجب گفت "من کی همچین حرفی زدم؟!"؛ گفتم "خب یا دعا یا دکتر!"؛ گفت"نخیر! هم دکتر، هم دعا!"؛ گفتم "آها! زرنگی دیگه! اینجوری اگه طرف خوب بشه می‌گی خدا خواست! اگه خوب نشد هم یقه‌ی دکتر رو می‌گیری!"؛ مانی همینجوری به صورتم خیره موند. بعد از یه مکث نسبتا طولانی گفت "خدا رو قبول داری؟"؛ گفتم "خدایی که این آخوندها می‌گن رو نه!"؛ گفت "خب خدایی که خودت قبول داری چه خداییه؟"؛ سکوت کردم و رفتم تو فکر. تا به حال بهش فکر نکرده بودم! هیچ تعریفی از خدا نداشتم. فقط می‌دونستم خدایی که آخوندا می‌گن خیلی ترسناکه! اون نمی‌تونه خدا باشه! مانی یه تیکه گوشت گرفت جلوم. نگاهی به گوشت و بعد به مانی انداختم. داشت لبخند می‌زد! گفت "بزن روشن شی!"؛ گرفتم و آروم گاز زدم. مانی دست رو شونم زد و گفت "بعدا با هم حرف می‌زنیم. فعلا بریم سر سفره. بی‌زحمت گوجه‌ها رو بیار!"؛ و خودش رفت. منم گوجه‌ها رو بردم. در عین اینکه به فکر این بودم که واقعا خدایی که تو ذهنم ساختم، خدایی مترو پولیسی من، چه خصوصیاتی داره! رفتم و پای میز نشستم. مانی کنار عمو نشسته بود و یکی در میون لقمه تو دهنش می‌ذاشت. عمو با چونه‌ی کم رمقش آروم می‌جوید. مانی هم با حوصله منتظر می‌شد تا بخوره و لقمه‌ی بعدی رو بهش بده. خودش هم بین لقمه‌های عمو، لقمه می‌خورد. اول کمی با دیدن این صحنه متاثر شدم، اما مانی خیلی انرژیتیک بود. مدام شوخی می‌کرد. طوری که حتی عمو هم لبخند می‌زد.

شب حدود ساعت دوازده کم‌کم همه رفتیم واسه خواب. همین که دراز کشیدم، فکرای مزخرف دوباره اومد سراغم! هرچی سعی می‌کردم بخوابم، نمی‌تونستم! داشت اعصابم داغون می‌شد! رفتم سر کمدم تا یه قرص خواب بردارم که به سلامتی اونم تموم شده بود! بلند شدم و رفتم پایین تا ببینم تو جعبه‌ی داروهای عمو هست یا نه. آهسته و پاورچین پاورچین از پله‌ها رفتم پایین. چراغها خاموش بود و تنها نوری که بود، نور چراغهای داخل حیاط بود. داشتم سعی می‌کردم جعبه رو پیدا کنم که یه صدای آشنا گفت "سیاهی کیستی؟"؛ مانی بود. لبخندی رو لبم اومد! گفتم "منم!"؛ اومد نزدیکم و گفت "دنبال چیزی می‌گردی؟"؛ گفتم "دنبال جعبه‌ی داروهای عمو می‌گردم! بی‌خوابی زده به سرم!"؛ گفت "بی‌خوابی یا به خاطر اینه که خسته نیستی، یا به خاطر فکر و خیال زیاده!"؛ چیزی نگفتم. گفت "پس به خاطر یکیشونه!"؛ گفتم "هر دوش!"؛ گفت "پس بیا بریم خسته‌ت کنم!"؛ بعد دستم رو گرفت و با هم رفتیم پشت بوم. هوای سردی بود. وقتی رسیدیم پشت‌بوم یه باد خورد تو صورتم. یه پیراهن مردونه تنم بود و یه شلوار! یهو یخ کردم و عطسه زدم! مانی خنده‌ی کوچیکی کرد و دستش رو انداخت رو دوشم و گفت "بیا!"؛ باهاش رفتم. رو پشت بوم یه تاک انگور داریم (البته شاخه‌های انگور توحیاطه که اومده بالا!)؛ که کنارش منقل کباب و دوتا تخت واسه نشستن هست. رفتیم و رو یکی از اونا نشستیم. مانی یه پتو که از قبل با خودش آورده بود رو برداشت و انداخت رو دوش جفتمون. تو اون هوای سرد، گرمی بدنمون، حس خوبی داشت. دوس داشتم سرم رو بذارم رو شونش، اما خجالت می‌کشیدم. یکمی به دور دست خیره شدیم. هنوزم دلم می‌خواست سرمو بذارم رو شونش! واسه همین سر حرفرو باز کردم (تا بهونه گذاشتن سرم رو شونش دستم بیاد). گفتم "مانی!"؛ گفت "بله؟"؛ گفتم "من و تو، بهم نامحرمیم؟"؛ گفت "از لحاظ فقهی آره!"؛ گفتم "پس چجوری خودتو بهم چسبوندی؟ گناه نیس؟"؛ مانی خودشو کشید کنار و با چهره‌ای خنثی (نه خنده نه اخم) گفت "می‌خوای فاصله بگیرم؟"؛ یکه خوردم و فقط نگاش کردم! یکم تو چشام خیره شد و بعد با خنده‌ای دوباره خودشو بهم نزدیک کرد. هنوز داشت نگام می‌کرد. یه ناز بالشت بغل دستش بود. برش داشت و داد دستم. گفت "لمسش کن!"؛ منم همین‌کار رو کردم. گفت "چی حس می‌کنی؟"؛ در حالی که نگاهم به بالشت بود گفتم "نرمه!"؛ دستم رو گرفت تو دستش. نگاهم رو دوختم تو چشماش. چشمای آرومی داشت. آدم توشون گم می‌شد! خیلی آروم دستم رو فشار داد و گفت "اینم نرمه!"؛ چرا وقتی به یه بالشت نرم دست می‌زنیم، هیچ حسی نداریم، ولی وقتی به بدن جنس مخالف برخورد می‌کنیم، یه حسی تو وجودموم گـُـر می‌گیره؟"؛ با دلخوری گفتم "یعنی من حکم بالشت رو واست دارم؟"؛ دستش رو دورم حلقه کرد و محکم فشارم داد. شوکه شده بودم! تو همین حین گفت "آآآآره! ببین چقد نرمی!"؛ خودشو ازم جدا کرد. هاج‌ و واج مونده بودم. لبخندی نشست رو لبش و گفت "چرا دیدن فیلم ناجور حرومه؟"؛ گفتم "چون توش صحنه‌ی مستهجن داره!"؛ گفت "خب داشته باشه! اونا دارن گناه می‌کنن، چه ربطی به بیننده داره؟"؛ گفتم "من چه می‌دونم! آخوندهاتون می‌گن!"؛ گفت "حرومه، چون آدم رو به حروم می‌ندازه!"؛ گفتم "پس یعنی اگه آدم رو به حروم نندازه حروم نیس؟"؛ گفت "هرچیزی که شک بره آدم رو به گناه میندازه حرومه! محض اطمینان!"؛ گفتم "این جواب من نبود!"؛ گفت "بود! دقت نکردی!". موندم چی بگم. دیدم از یه راه دیگه حمله کنم بهتره. گفتم "خب! یعنی الان چون من و تو کنار همیم و احتمال گناه نمیره، پس چسبیدنمون بهم گناه نیس؟"؛ گفت "ببین! حروم خدا، همیشه حرومه. گناه هم همیشه گناه بوده، تا ابد هم گناه می‌مونه. اما متاسفانه یه سری هستن که فقط یه ورق از احکام رو می‌خونن، اونوقت خودشون رو علامه‌ی دهر می‌دونن و فقیه! اسلام اول دین اخلاقیاته، بعد دین احکام! اخلاق و احکام با هم اسلام رو نگه می‌دارن؛ با این حال اخلاقیات تو درجه‌ی بالاتریه!"؛ با نیش خند گفتم "اخلاق؟! اسلام کجاش اخلاقیه؟ اینکه می‌گه بکشین؟"؛ مانی گفت "ببخشین! کجای اسلام گفته بکشین؟"؛ گفتم "تو قرآن بارها و بارها گفته بکشید!"؛ مانی گفت "خودت دیدی؟"؛ گفتم "آره! با نرم افزارم چک کردم، ده دوازده بار گفته بکشید!"؛ مانی متعجب نگام می‌کرد. بعد از کمی سکوت گفت "ببین! ما یه بِکِشید داریم، یه بُکـُشید! املایی جفت اینا شبیه همه! پس! شما باید بری آیه رو ببینی تا متوجه بشی کدوم یکی بوده! چرا که اونقدری که مغز ضعیف من یاریم می‌کنه سه یا چهارجا بیشتر حکم به کشتن نیومده!"؛ سریع پریدم تو حرفش و گفتم "همین! همین! اصلا یه بار! حکم به کشتن کار درستیه؟"؛ مانی لبخندی زد و گفت "اجازه بده! این چندبار هم نقل قوله از طرف افراد مختلف. یه جا داستان حضرت یوسفه که می‌گه «او را بکشید یا به جای دوری ببرید»؛ یه جا داستان حضرت ابراهیمه که می‌خوان تو آتیش بکشنش؛ یه جا هم داستان حضرت موسی‌ست که می‌گه «کسانی که به موسی ایمان آورده‌اند را بکشید!» دختر خوب! این نقل قول از زبان آدمایی مثل نمرود و فرعونه! حرف خدا نیس! خدا می‌گه «گوش در برابر گوش، چشم در برابر چشم»؛ این حکم قصاصه. تازه بلافاصله بعدش می‌گه «اگه ببخشید و قصاص نکنین می‌شه کفاره‌ی گناهانتون!»؛ آخه دین از این مهربانانه‌تر؟"؛ من موندم چی بگم! تنها چیزی که بود این سوال بود! گفتم "قرآن رو حفظی؟"؛ گفت "یه چند آیه‌ای بلدم!"؛ (بعدا رفتم حرفاش رو با قرآن مطابقت دادم، دیدم حق با اونه!). دیگه بحث رو ادامه ندادیم. به بحثای متفرقه نشستیم. خیلی گپ زدیم تا من اولین خمیازه‌ رو کشیدم. مانی با خنده گفت "هااا! خسته‌ت کردم!"؛ لبخندی زدم و گفتم "نه! ادامه حرفت رو بگو!"؛ گفت "نه دیگه! برو بخواب! دیره!"؛ منم بدم نمیومد. بلند شدم و رفتم. به در خرپشته که رسیدم شب بخیر گفتم. مانی هم که رو تخت دراز کشیده بود گفت "شب و روزت بخیر دخترعموجان!".

وقتی رسیدم به اتاقم با اینکه خیلی خوابم داشت، حرفای مانی مدتی بیدار نگهم داشت! مدام به این فکر می‌کردم «واقعا خدای من چیه؟ چجوریه؟ چه خدایی خدای خوبه!». بالاخره موفق به خوابیدن شدم.

روزها از پی هم میومدن و می‌رفتن و من و مانی با هم صمیمی‌تر می‌شدیم. پسر خوبی بود، اما افکارش تو تقابل کامل با افکار من قرار داشت. می‌دونستم که حق باهاش نیس، فقط قدرت کلامشه که می‌تونه محکومم کنه. یه روز این رو بهش گفتم. وقتی شنید مدتی بهم خیره و موند و گفت "فکر می‌کنی من دارم سعی می‌کنم محکومت کنم؟! محکوم کردن تو، چه لذتی واسه من داره؟"؛ گفتم "پس چرا اینقد دلیل و سند میاری تا تفکر من رو غلط جلوه بدی؟"؛ گفت "من نمی‌خوام واقعیت رو کتمان کنم! اتفاقا می‌خوام واقعیت رو واست روشن کنم و نشونت بدم!"؛ گفتم "واقعیت چیه؟ کجای این که یه ماه در سال هیچی نخوریم منطق داره؟ کجاش؟؟؟"؛ مانی تبسمی کرد و کمی سکوت کرد. معلوم بود داره بهم فرصت می‌ده تا کمی آروم بشم. اشکالم همینه! زود عصبی می‌شم و کنترلم رو از دست می‌دم. حتی گاهی بغض می‌کنم! بعد از کمی سکوت گفت "واسه همین دین مسیح رو انتخاب کردی؟"؛ گفتم "به این خاطر و به خیلی دلایل دیگه!"؛ مانی دوباره لبخندی زد و گفت "می‌دونی تو دین مسیح دو ماه درسال باید روز گرفته بشه؟"؛ کلی خندیدم. واقعا حرف از این مزحکتر نمی‌تونست بزنه! خندم که تموم شد و هنوز داشتم ته خنده‌هام رو می‌زدم، مانی با جدیت گفت "تموم شد؟"؛ گفتم "جک سالم گفتی!"؛ مانی لبخند به لب گفت "جک نبود! اصل دین مسیح خیلی متفاوته با اونچه امروز موجوده!"؛ گفتم "یعنی مسیحیا کافرن؟"؛ مانی با دلخوری گفت "چرا حرف تو دهنم می ذاری؟! من کی همچین حرفی زدم؟!"؛ مدتی سکوت کرد و بعد ادامه داد "ببین! خودت بهتر می‌دونی که ما الان سه تا انجیل داریم که هر کدوم نوشته‌ی یکی از یاران حضرت عیسی‌ست! غیر از اینه؟"؛ گفتم "نه! درسته!"؛ گفت "خب! ببین! سه تا کتاب با محتواهای متفاوت که تقریبا شصت درصد مطالبش مشترکه! حالا! این شصت درصد از کجا اومده؟ حرف خداست؟"؛ گفتم "معلومه که حرف خداست! چجوریه قرآن شما حرف خداست، انجیل حرف غیر خداست؟!"؛ گفت "ببین! اونچه تو انجیل هست، از زبان حضرت عیسی نیس. بعد از رفتن حضرت به آسمان یا به عقیده‌ی مسیحیا به صلیب کشیده شدنش، یارای نزدیکش اونچه از پیامبرشون به یاد داشتن رو نوشتن. یکی کم، یکی بیش! یکی تو بعضی جاها با حضرت بود، یکی نبود! از اون طرف بزرگان یهود که دین خودشون رو زیر پا گذاشته بودن، دیگه می خواستن به دین جدیدی که به ضررشون بود رحم کنن؟ زدن تمام انجیل رو تحریف کردن! اصل مسیحیت دین خوبیه! هرچند کامل نیس، اما دین خوبیه! عبادت داره. روزه داره. قربانی داره. کمک به محروم داره. اما متاسفانه بیشترش امروزه حذف شده."؛ گفتم "هااا! انجیل تحریف شده و قرآن نشده!"؛ گفت "ببین! اولا که ما یه قرآن داریم! دوما که نسخه‌های خیلی قدیمیش اینور اونور جهان هست. اگه می‌خواستن با هم تفاوت داشته باشن، الان تو تمام دنیا مطرح بود که قرآن چند نسخه داره! همونطور که الان همه قبول دارن خیلی جاهای انجیل قابل اتکا نیس. برای همینه که یه انجیل رو انتخاب کردن و پیروی از اون می‌کنن تا تکلیفشون معلوم باشه."؛ باز داشتم کم میاوردم! بحث رو عوض کردم. گفتم "خب! تو میگی تو دین مسیح روزه دوماهه ست!"؛ گفت "آره!"؛ گفتم "الان که از روزه خبری نیس! من راحتم!"؛ مانی گفت "الان که خبری نیس، تو رو از واجب دینت مبرا نمی‌کنه! بهت واجبه دو ماه رو روزه بگیری. اینکه امروز کسی نمی‌گیره یا تو انجیل بهش اشاره نشده، دلیل نمی‌شه! آموزه‌های حضرت عیسی میگه دو ماه روزه!"؛ گفتم "خب من به دین امروزشون کار می‌کنم. من همین دین تحریف شده رو قبول دارم."؛ مانی خنده‌ای کرد و گفت "خب چه کاریه! تو که می‌خوای مسیحی باشی، اما دو ماه روزش رو نگیری، بیا مسلمونیت رو حفظ کن، یه ماه روزه نگیر! لااقل نصف وقتی مسیحی هستی گناه می‌کنی!"؛ گفتم "بی‌نمک!"؛ گفت "شوخی نمی‌کنم! ببین! تو الان دوماه بهت واجبه روزه بگیری! که نمی‌گیری! تو اسلام یه ماه واجبه روزه بگیری! اگه من اون یه ماه رو روزه نگیری، یه ماه گناه کردی دیگه!"؛ گفتم "من فقط به این خاطر نیس که مسیحی شدم."؛ گفت "دیگه چه دلیلی داری؟"؛ گفتم "چرا تو اسلام زن باید بقچه پیچ باشه؟"؛ مانی گفت "ببخشید؟؟؟"؛ گفتم "منظورم اینه که چرا باید یه چشمش بیرون باشه؟ این حجاب یعنی چی؟ اونجوری که من شنیدم حضرت محمد وقتی می‌رفته غار حرا چهل شب می‌مونده، نه که زنهاش خوشگل بودن، مردم واسشون مزاحمت ایجاد می‌کردن. بعد زنهاش میان بهش شکایت می‌کنن. بعد آیه نازل می‌شه که به زنهات بگو خودشون رو بپوشونن. بعد مردم که می‌بینن این حجاب چیز خوبیه، میان از پیامبر اجازه می‌گیرن تا زنهای خودشون هم حجاب داشته باشن. امروز که همه جا امن و امانه؛ بقچه پیچی چه معنی‌ای داره؟؟؟"؛ مانی لبخندی زد و گفت "کجای تاریخ اومده زنهای پیامبر خوشگل بودن؟"؛ موندم چی بگم! آخه این ماجرا رو تو ماهواره شنیده بودم. اومدم کم نیارم گفتم "تو تاریخ طبری!"؛ مانی دست کرد تو جیبش و گوشیش رو درآورد. یکم توش گشت و بعد گوشی رو داد دستم. رو صفحه نوشته بود «تاریخ طبری»؛ گفت "بگرد اون صفحه رو واسم پیدا کن!"؛ گفتم "این اشتباهه! نرم افزار رو تغییر می‌دن!"؛ مانی گفت "بریم کتاخونه‌ی ملی؟"؛ گفتم "حالا چه گیری به همین تیکه دادی! هیچ دلیل دیگه‌نداشتی بهانه بنی‌اسرائیلی میاری؟"؛ گفت "پس نگو تو تاریخ طبری خوندم! مشکل ما اینه که بدون تحقیق حرف یه بی‌سواد رو باور می‌کنیم و می‌ذاریمش رو چشممون! قرآن بارها و بارها گفته «تفکر کنین!»"؛ گفتم "کجای حرفم اشکال داره؟"؛ گفت "ببین! بهت ثابت شد که زنهای پیامبر خوشگل نبودن. بهتره بدونی تنها همسر پیامبر که دختر بود به تزدویجش در اومد، عایشه دختر ابوبکر بود. تمام زنهاش بیوه‌های شهدای جنگ بودن که پیامبر کفالتشون رو به عهده می‌گرفت. فکر کردی چون پیامبر بود می‌رفته سوگلی‌ها رو دستچین می‌کرده؟"؛ گفتم "خب حالا خوشگل نبوده! این رو که قبول داری خدا تو قرآن خطاب به محمد گفته «به زنهات بگو خودشون رو بپوشونن!»"؛ گفت "اگه من سیگار بکشم، بعد به شما بگم سیگار نکش، چی می‌گی؟"؛ گفتم "می‌گم خودت چرا می‌کشی؟"؛ گفت "خدا پدرتو بیامرزه! خدا به پیامبر می‌گه به زنهات بگو حجاب رو رعایت کنن، تا پیامبر هم وقتی به مومنین گفت به زنهاتون بگین حجابشون رو رعایت کنن، مردم نگن پس زنهای خودت چی؟ خیلی از فرمانهای خدا مستقیم به پیامبره. ماجرا رطب خورده کی منع رطب کنده!"؛ بازم شکستم داده بود. حالم گرفته شد. با دلخوری گفتم "باشه بابا هرچی تو بگی بدجنس خان!"؛ خندید و اومد کنارم نشست. دستش رو انداخت به گردنم و نگام کرد. اما من چشمم پایین بود. منتظر بودم ببوسم، اما کمی بهم نگاه کرد و رفت. واسم عجیب بود! اصلا مانی یعنی عجیب! یعنی یه آدم تو هاله‌ای از ابهام! کاراش قابل پیشبینی نبود و این عصبیم می‌کرد.

روزهای زیادی گذشت. هوا حسابی سرد شده بود. خوب یادمه تو دهه‌ی فجر بود. یه روز داشتم به این فکر می‌کردم که اگه درسم اون بلاها سرش نیومده بود، الان یه ترم دیگه رو هم تموم کرده بودم. اعصابم خورد بود. از طرفی دیگه توان نشستن پشت میز و گوش دادن به حرفای استاد رو نداشتم؛ از طرفی احساس می‌کردم از باقی دوستام عقب موندم! روز قبلش وقتی داشتم با مهین، دوستم درددل می‌کردم، طوری به طرفم جبهه گرفت که انگار داریم بحث فلسفی می‌کنیم! اعصابمو خورد کرد و غمم رو بیشتر. خدایا! اینام دوستن من دارم!!!

رو تختم نشسته بودم و داشتم غصه می‌خوردم. کسی خونه نبود و تنهایی بیشتر اذیتم می‌کرد. مانی کار بانکی داشت و زن عمو، عمو رو برده بود هواخوری. کشوی بغل تخت رو باز کردم و یه سیگار برداشتم. آتیش کردم و پک زدم. مزه پِهـِن می‌داد، اما واسه فراموشی می‌کشیدم. تو افکار خودم بودم که نگاهم به در اتاقم که باز بود افتاد. همینجور داشتم از رو تخت بیرون رو نگاه می‌کردم که یهو مانی تند از جلوی اتاقم رد شد. اتاقش بعداز اتاق من بود و باید واسه رفتن به اتاقش از جلوی اتاق من رد می‌شد. همین که رد شد، برگشت و نگام کرد. در حالی که سر تکون می‌داد اومد داخل. گفت "این چیه دستت دختر؟"؛ سیگار رو از دستم گرفت و خاموشش کرد. کنارم نشست. نگاهی به صورتم انداخت. می‌گن «رنگمو ببین، حالمو نپرس!»؛ مانی هم متوجه شد. گفت "هی! چی شده؟"؛ هیچی نگفتم. دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد. گفت "مَندی! چی شده؟"؛ چشمام می‌سوخت. هرچی پلک می‌زدم تا اشکم در نیاد، نمی‌شد! نمی‌خواستم غرورم بشکنه! روم رو برگردوندم تا اشکام رو نبینه. تو همین حال صدای زن عمو اومد. معلوم بود اونام اومدن. مانی بلند شد و در اتاق رو بست. تو این فاصله من سعی کردم اشکام رو پاک کنم که مانی دید! گفت "عه! ماندانا! گریه می‌کنی؟!"؛ این رو که گفت، بیخودی بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن! مانی زودی اومد و کنارم نشست و سرم رو چسبوند به سینش. سرم رو به سینش فشار دادم و آهسته اشک ریختم. مانی سعی می‌کرد آرومم کنه. از طرفی اشکهام دستپاچه‌ش کرده بود! نمی‌فهمید چرا دارم گریه می‌کنم!

مدتی تو اون حال گذشت تا کم‌کم آروم شدم. هنوز سرم رو سینه‌ی مانی بود. لباساش، حتی کتش هنوز تنش بود. دکمه‌ی پیرهنش صورتم رو اذیت می‌کرد. سرم رو برداشتم، اما به صورتش نگاه نکردم. سرم پایین بود. مانی آروم گفت "بهتری؟"؛ سر تکون دادم. گفت "چی شده؟"؛ گفتم "هیچی!"؛ گفت "نگو هیچی! چی تو دلت سنگینی می‌کنه؟"؛ حرفش رو دوس داشتم! درکم کرده بود! ادامه داد "چی اذیتت می‌کنه؟ بندازش بیرون؟"؛ دیگه نتونستم تحمل کنم. شروع کردم با بغض ماجرام رو از اول، از دوستیم با اون پسره‌ی بی‌شعور عماد تا شکست تحصیلیم و این روزای نکبتیم واسش تعریف کردن. مانی تمام مدت به خوبی گوش می‌داد. تاییدهای گاه گاهش، لبخند زدنها یا متاثر شدنهاش! همش باعث می‌شد که تهییج به ادامه صحبت بشم. اساسا مرد جماعت انگار گوش نداره! هیچ مردی رو تا اون روز ندیده بودم که بتونه پای درددل کسی بشینه. هرچند روزگار با دخترا کاری کرده که اونام دیگه گوش شنوا ندارن، اما مردها بدترن! با تمام این تفاسیر، مانی تافته‌ی جدایی بود!

حرفام که تموم شد، مانی خیلی نرم شروع کرد باهام صحبت کردن و واسم گفت که "درس همه چیز نیس و تو می‌تونی پیشرفت کنی. حتی اگه بخوای درس هم بخونی فقط کافیه بخوای. می‌بینی که یه شبه می‌تونی تموم اون نفرتت رو از میز و دفتر به علاقه تبدیل کنی" و غیره و غیره و غیره...

اون روز فهمدیم که مانی عجیبه! اما یه عجیب خوب!

ادامه دارد...

 

 

 

عشق و ایمان/قسمت سوم

مانی خوب حرف می‌زد. حرفاش دلنشین بود! حتی وقتایی که بحث هم می‌کردیم، حرفاش دلنشین بود. حالم بهتر شده بود! مانی که اوضاع رو اینطور دید گفت "حال داری یه سر بریم کوه؟"؛ با تعجب گفتم "الان؟!"؛ گفت "آره! مگه چیه؟"؛ گفتم "هوا سرده!"؛ گفت "بشر یه اختراعی داره به اسم کاپشن! تو هم شصت مدل داری! حرفت چیه؟"؛ گفتم "عه... تو چیکار به کاپشنای من داری فضول؟"؛ خندید. بعد گفت "بریم؟"؛ گفتم "اگه نزدیک ناهار نبود میومدم!"؛ گفت "ناهار رو بیرون می‌خوریم. بذار این زوج پیر هم یه ناهار رو به یاد جوونی، تنها بخورن!"؛ بعد دستم رو کشید و بلندم کرد. بعد گفت "می‌رم لباسام رو عوض کنم. تو هم آماده شو!"؛ حال نداشتم! اما چاره‌ای نبود! بلند شدم و مشغول پوشیدن لباسام شدم.

داشتم مانتو رو می‌پوشیدم که صدای مانی اومد که "الو..."؛ نگاه کردم دیدم پاش رو آورده جلوی در (در باز بود) و خودش پشت دره تا من رو نبینه. گفت "لباس پوشیدی؟"؛ خندم گرفت. با همون خنده گفتم "آره!"؛ لبخند به لب، جلوی در ظاهر شد و گفت "من می‌رم پایین. حاضر شدی، بیا.".

داشتم می‌رفتم پایین که دیدم زن‌عمو و عمو دارن ناهار می‌خورن. حس قشنگی بینشون جاری بود! آدم لذت می‌برد. زن‌عمو متوجهم شد. لبخندی زدم و گفتم "ما می‌ریم بیرون. زود برمی‌گردیم!"؛ عمو کمی گردنش رو چرخوند و با لکنت گفت "مرا...قب! مراقب خوتون باشین!"؛ گفتم "چشم عموجان! خدافظ!".

تو راه مانی ساکت و بود و آروم زیر لب زمزمه می‌کرد. منم بیشتر نگاهم به بیرون بود. هوا ابری و گرفته بود. مردم ساکت و تو لک راه می‌رفتن. انگار سرمای هوا، روحیه‌ی مردم رو هم سرد کرده بود! وقتی دقیق می‌شی تو چهرشون، سفیدی چشمهای زرد، صورتها تاریک، نگاهها خسته... بچه‌ها به شادی دست تو دست مادری ساکت و خسته، می‌دوه و مادر تو افکار مغشوشش غرق! ناراحت کننده بود!

وقتی رسیدیم پای کوه، هنوز فکرم از اونچه تو خیابونها دیده بودم، ناراحت بود. اما مانی سرزنده و پر انرژی شروع به بالا رفتن کرد. منم همراهش می‌رفتم و فکر می‌کردم. در حین بالا رفتن، مانی باهام صحبت می‌کرد، من بیشتر گوش می‌کردم. تقریبا پنج دقیقه داشتیم قدم می‌زدیم که گفتم "مانی..."؛ گفت "بله؟"؛ گفتم "چرا آدما اینقد خسته و داغونن؟"؛ مانی لبخند به لب آه سردی کشید! نگاهی به اطراف چرخوند و گفت "بریم اونجا بشینیم!"؛ رفتیم و رو نیمکتی که نشون داده بود نشستیم. مانی مدتی سکوت کرد و زمین رو تماشا می‌کرد. بعد همونطور که نگاهش به زمین بود گفت "فیلم پیترپن رو دیدی؟"؛ گفتم "آره! چطور؟"؛ گفت "اگه خوب یادت باشه کاپیتان هوک، پیتر رو از این می‌ترسونه که «دوستات بزرگ می‌شن و تو رو تنها می‌ذارن!»"؛ مانی این رو که گفت سکوت کرد. مدتی به هم خیره موندیم. هر دو مون به حرفی که زده شده بود فکر می‌کردیم. بعد از یه مکث یکی دو دقیقه‌ای ادامه داد "وقتی بچه‌ بودیم رو یادته؟"؛ این حرف واسم یادآور روزای خوش بچگی و بازی‌های بچگونمون بود! ناخودآگاه لبخندی دوید رو لبام. مانی ادامه داد "یادته چه به دمی خوش بودیم؟ یادته سرگرمی‌هامون ته تهش به ماشین کوکی و عروسکی که چشاش موقع خواب سته‌ست، محدود می‌شد؟ حالا چی؟ حالا کدوم پسر به تفنگ 350 تومنی جمعه‌بازار دل خوش می‌کنه؟ کدوم دختر با گردنبند پلاستیکیش خوشه؟"؛ مدتی مکث کرد و بعد ادامه داد "وقتی بچه ها اینجورین، بزرگترها چجوری می‌شن؟؟؟ مرد تو حسرت فلان ماشین تا خرخره می‌ره تو قرض! زن تو دقدقه‌ی فلان خواننده و مدل می‌ره کلی جنایت سر خودش و تنش درمیاره! تمام بدن رو باد می‌کنه و لمس!"؛ خندم گرفت از حرفش و نیش‌خندی زدم. مانی ادامه داد "همچین آدمایی، با همچین دقدقه های پستی، چطور می‌خوان داغون نباشن؟"؛ یهو خنده ای کرد و گفت "تو هند که بودم، یه دوستی داشتم که با یکی از مدلهای هند دوست بود. حالا بماند که دختره رو وقتی دیدم حالم داشت بد می‌شد! (مدتی سکوت کرد و خارج از بحث گفت) این مدل مدل هم می گن مالی نیستن ها! حالا! این دوست ما یه روز داشت تعریف می‌کرد، می‌گفت «این دختره دیوونمون کرده! می‌گیم تخم مرغ! می‌گه امگا3 داره! می‌گیم امگا که خوبه! می‌گه دکترم گفته زیادی نخور! زردیش کلسترول داره! می‌گیم گوشت! می‌گه فلان داره! می‌گیم برنج! می‌گه بهمان داره! می‌شینه یه مشت علف ملف می‌خوره که بوش حال آدم رو بهم می‌زنه! موندم چطور می‌خورتشون!»"؛ و خندید! منم خنده ای کردم.

نیم ساعت بعد تو یه رستوران کوچیک داشتیم ناهار می‌خوردیم. نگاهی به ساعتم کردم. سه و نیم بعدازظهر بود و ما داشتیم ناهار می‌خوردیم. خندم گرفت. مانی گفت "به چی می‌خندی؟"؛ گفتم "ساعت رو دیدی؟ تازه داریم ناهار می‌خوریم!"؛ مانی بدون اینکه به ساعتش نگاه بکنه گفت "چه عیبی داره؟"؛ گفتم "خب ناهار مال ظهره! دوازده! دیر که بشه یک!"؛ مانی با قاشقش بهم اشاره کرد و گفت "همین! همین چیزاست که زندگی رو به کام آدم تلخ می‌کنه!"؛ با تعجب گفتم "وقت شناسی زندگی رو تلخ می‌کنه؟!"؛ گفت "وقت شناسی یعنی به موقع بیدار شدن، به موقع سرکار رفتن! کار که به ادم محول شده رو تو مدت معین انجام دادن. وقت شناسی شامل غذاخوردن نمی‌شه! ما که افسر نیرو دریایی نیستیم که سر یه ساعت و دقیقه‌ی خاص هرکاری رو انجام بدیم! تهش ببینی نفس کشیدنمون هم تایم بندی بشه!"؛ این رو گفت و مشغول خوردن شد. اما من هنوز نمی‌فهمیدم منظورش دقیقا چیه. س منتظر ادامه حرفش بودم. انتظارم طولی نکشید. ادامه داد "افراط تو وقت شناسی. ایجاد مرزهای زیاد واسه هرکاری، باعث ایجاد یه قفس می‌شه. همه‌ی ما تو قفسهایی نامرئی اسیریم. قفسهای که خودمون به دست خودمون ساختیم. یکی از لذایذ زندگی خوردنه. اگه همین خوردن بخواد خط‌کشی بشه. همین غذاخوردن تبدیل به وظیفه و وظیفه زجرآور می‌شه. اگه خودت رو ملزم به انجام تفریح بکنی، خودخواسته اون تفریح رو تبدیل به عذاب کردی!"؛ وقتی قیافه‌ی متعجب من رو که دید، مدتی سکوت کرد و گفت "خب تا اینجا هیچی دستگیرت نشد!... بذار با یه مثال می‌گم «مثلا! نقاشی! نقاشی یه تفریح پسندیده و سازنده‌ست. همه‌ی ما دوسداریم حتی اگه بلد نیستیم، یه سری چیزها رو بکشیم. حالا اگه یه نفر بهمون بگه «باید ماهیانه 5 نقاشی تحویل من بدی، تا من بهت پول بدم.»؛ همین تفریح برای ما عذاب‌آور می‌شه! به طوری که تا بیست‌نهم ماه صبر می‌کنیم و هر پنج‌تا رو روز سی‌ام می‌کشیم!"؛ تازه داشتم متوجه می‌شدم. گفتم "یعنی تو می‌گی قانون‌مند نباشیم!"؛ گفت "نه! می‌گم قانون سازی کاذب نداشته باشیم. همین ناهار! وقتی آدم سیره، چه اجباریه که حتما سر ساعت غذا بخوره؟ خب بذاره یه ساعت دیرتر بخوره. همین گردش امروز ما. اگه می‌خواستیم تو چارچوب خسته‌کننده حرکت کنیم، باید خونه می‌موندیم و ناهار می‌خوردیم. بعد ناهار، سنگین می‌شدیم و تنبل! گردش بی گردش. به همین راحتی!"؛ دیدم پر بیراه نمی‌گه.

ناهارمون که تموم شد، رو همون تختی که نشسته بودیم، موندیم صحبتمون رو ادامه دادیم. مانی چهارزانو نشسته بود. بعد چند دقیقه که داشتیم صحبت می‌کردیمع دیدم هی تکون می‌خوره. گفتم "چی شده؟"؛ گفت "پام خواب رفته!"؛ گفتم "خب دراز کن!"؛ گفت "بی‌ادبی می‌شه!"؛ گفتم "نه بابا! دراز کن عه!"؛ ببخشیدی گفت و پاش رو دراز کرد. دراز که کرد، خندش گرفت. گفتم "به چی می‌خندی؟"؛ گفت "یاد یه ماجرایی افتادم!"؛ گفتم "چی؟"؛ گفت "می‌دونی که صدر اسلام، مسلمونا تو مسجد حلقه‌ای می‌نشستن. طوری که اگه کسی وارد می‌شد متوجه نمی‌شد که کی پیامبره!"؛ گفتم "نه نمی‌دونستم! اما ادامه بده!"؛ مانی خنده‌ای کرد و ادامه داد "یه روز پیامبر که تو مسجد نشسته بوده، پاش خواب می‌ره. پیامبر نگاهی می ندازهع می‌بینه همه دو زانو نشستن، اگه بخواد پاش رو دراز کنه بی‌ادبیه! رو می‌کنه به صحابه و می‌گه «یه سوال!»؛ همه متوجه پیامبر می‌شن. پیامبر پای خواب رفته‌ش رو دراز می‌کنه و می‌گه «این پای من شبیه چیه؟»؛ یکی می‌گه «پای رسول الله همچون ستونی است که آمون رو به زمین وصل می‌کند!»؛ یکی می‌گه «همان ستون دین است!»؛ خلاصه هرکی یه چیزی می‌گه. چند دقیقه این توصیفات می‌گذره و پای پیامبر از خواب رفتگی درمیاد. بعد اون یکی پاش رو هم دراز می‌کنه و می‌گه «نه بابا! این پامم شبیه اون یکی پامه!»"؛ حرف مانی که تموم شد اول خندیدم. حکایت جالبی بود اما باورش واسم سخت بود. اما مانی گفت "قبلا هم گفتم. اسلام دین اخلاقیاته. پیامبر با تمام مقامش حاضر نشد پا جلوی اصحاب دراز بکنه و وقتی هم مجبور به این کار شد، با یه مزاح شیرین این کار رو انجام داد. سنبل اسلام، پیامبره! وقتی پیامبر اینطور بود، ما هم باید همینطور باشیم."؛ گفتم "بازم از این مزاحها تو اسلام بوده؟"؛ گفت "یه آیه تو قرآن هست که از قول پیامبر می‌گه «من هم انسانی مانند شما هستم.» این یعنی، من هم مثل شما گرسنه‌م می‌شه. خوابم می‌گیره. شوخی می‌کنم و... بله! مزاح هم تو اسلام بوده. اما مزاح! نه لودگی!"؛ گفتم "لودگی رو تعریف کن!"؛ گفت "لودگی یعنی همین جکهای لوسی که می‌سازن! واقعا هم اسم خوبی داره! جک! نه لطیفه! لطیفه در عین خندوندن، یه نکته هم داره! اما جک چی؟ این که مگسه دور سر فلانی می‌چرخید بعد طرف گفت برو الان واسمون جک می‌سازن! الان این جز یه نیشخندع چه بار مثبتی داشت؟"؛ گفتم "یعنی تو می‌گی اسلام به شوخی مشکل نداره!"؛ گفت "آره!"؛ گفتم "پس چرا این مذهبی‌ها اینقد خشکن؟؟؟"؛ گفت "ببین! یکی از معروفترین روحانی‌های ما قرائتیه! کجاش خشکه؟"؛ گفتم "قرائتی یه استثناست! بقیه اینجوری نیستن. اصلا ببین! چقد واسه عزا خرج می‌کنن، اما یه ولادتی چیزی که هست، انگار نه انگار! چهارتا روضه خش می‌کنن! تو عزا هم روضه، تو ولادت هم روضه! اصلا اسلام دین غمه!"؛ مانی با نگاهی جدی گفت "باز که داری مستبدانه حرف می‌زنی! اسلام دین غم نیس. برداشتی که ازش شده غلط بوده. بله درسته! مثلا شهادت امام رضا تعطیله، ولادتش نیس. آدم حس می‌کنه دولت بیشتر ترجیح می‌ده مردم واسه عزا وقت بذارن تا شادی."؛ پریدم تو حرفش و گفتم "خب گریه ثواب داره!"؛ مانی با تعجب گفت "چی؟!"؛ گفتم "مگه نمی‌گن به اندازه پر مگسی واسه حسین مژه‌ت خیس بشه، بهشتی هستی؟"؛ گفت "نه نه نه! اصلا همچین اشتباهی نکن. اصلا! درسته که گریه برای غم ائمه ثواب داره. اما به همون اندازه شادی واسه شادی ائمه اجر داره. تولی و تبری همینه! یعنی با دوستش دوست باش. با دشمنش دشمن. تو شادیش شاد باش، تو غمش غمگین. اشتباه از برنامه‌های بالا دسته که بیشتر واسه عزاها برنامه دارن. اما این اشکال از اسلام نیس. اشکال از مجریشه.".

 

 

عشق و ایمان/قسمت سوم

 

از حرفش استفاده به نفع خودم کردم و گفتم "تو مسیحیت هم همینه! خود مسیحیت دین کامل و بی‌نقصیه! مجری‌هاش آدمهای نادرستی هستن."؛ مانی مدتی سکوت کرد. نمی‌دونستم داره دنبال جواب می‌گرده یا چیز دیگه. به هرحال بعد یه مکث گفت "ببین! دین اسلام اگر مجری ناشی داشته باشه، اصل دین سرجاشه. عالم دین، ناشی نیس. اما مسیحیت اصولا چیزی ازش نمونده! یعنی اگه حتی مجری و عالم دینی مسیحی کاربلد باشن، علمی اشتباه و ناقص رو نشر می‌دن."؛ گفتم "مگه امتیاز اسلام به مسیحیت چیه؟؟؟"؛ باز ساکت شد. اعتراض کردم "چرا ساکتی؟ کم میاری اعتراف کن!"؛ گفت "اطلاعات کامپیوتر رو هم بخوای سرچ کنی وقت می‌بره. من که آدمم. دارم اطلاعاتم رو مرتب می‌کنم تا ارائه بدم. دندون بذار سر جگر!"؛ بعد از مکثش گفت "بذار با یه مثال توضیح بدم! (نقل قول از برنامه راز) شرکت مایکروسافت وقتی راه افتاد، اومد و ویندوز رو ارائه کرد. یه سالی که گذشت، بخشی از اشکالات ویندوز قبل رو رفع کرد و بهش امتیازاتی اضافه کرد و ویندوز جدیدی ارائه کرد. کم‌کم گذشت و ویندوز 98 و ویستا و اکس‌پی و ویندوز 7 و حالام که ویندوز8. من علم دارم که ویندوز7 واسه کامپیوتر بسیار ایده‌آله. قوی‌تر و زیباتره. با علم بر این موضوع، اگه من بیام و ویندوز ویستا استفاده کنم، ملت چی بهم می‌گن؟"، با خودم گفتم همچین آدمی یه احمقه. اما خطاب به مانی گفتم "منظور؟"؛ گفت "ببین! دین هم سیستم عامل زندگی ماست. هرچه دینی جدیدتر میاد، البته اگه واقعا دین آسمانی باشه، کاملتره."؛ گفتم "پس اگه اینجوری باشه! اگه یه نفر بعد محمد بیاد و بگه من پیامبرم، تو دینش رو قبول می‌کنی؟؟؟ چون جدیده؟"؛ گفت "باز با همون مثال جوابت رو می‌دم! اگه مایکروسافت، بعد از ساخت ویندوز8 اعلام کنه که دیگه هیچ سیستم عاملی بهتر از این نمی‌تونم بسازم و هیچ عیبی هم تو این سیستم‌عامل نیس که بخوام برطرفش کنم. این آخرین سیستم‌عاملمه و بعد از این در شرکتم رو تخته می‌کنم. شما از کدوم سیستم عامل استفاده می‌کنی؟"؛ گفتم "احتمالا ویندوز8!"؛ گفت "همین! دین اسلام، آخرین ورژن ادیان الهی بود. تمام پیامبران از پیامبر آخرالزمان گفتن. حالا حضرت محمد آخرین پیامبره. عاقلانه‌ست که ما با علم اینکه خدا تمام ایرادات ادیان رو برطرف کرده و یه دین بی‌نقص ارائه کرده، بازم دین قدیمی رو قبول داشته باشیم؟"؛ گفتم "یعنی امتیاز اسلام فقط همین جدید بودنشه؟"؛ گفت "نه! بذار واست بگم کسانی که ادعای مسیحیت می‌کنن و خودشون رو خادم کلیسا می‌دونن چه کسانی هستن! اولین اشتباه! اونها اینه که خودشون رو نه خادم خدا! نه خادم مردم! بلکه خادم کلیسا می‌دونن. بوی سیاسی بازی از اینجا شروع می‌شه! جنگهای صلیبی که توش هزاران زن و کودک بی‌گناه، فقط و فقط به جرم مسلمون بودن کشته شدن رو به یاد بیار! اونم در چه زمانی! در زمانی که در ممالک آنگلوساکسون بسیاری از مردها، زمانی که خونه نبودن، به زنشون کمربند عفاف (کمربندی که قفل داره و شبیه به شرته. با بستنش، زن نمی‌تونه با کسی رابطه داشته باشه. چون کامل کمربند بسته‌ست و کلیدش هم فقط دست شوهره) می‌بستن. اگه دین این جماعت صحیح و کامل می‌بود، زن خودش رو کنترل می‌کرد و احتیاجی به این کارها نبود.".

وقتی معنی کمربند عفاف رو واسم توضیح داد، داشتم شاخ درمیاوردم! هرچند بعدا بعضی جاها اثری از این موضوع پیدا کردم و فهمیدم بازم حق با مانی بوده!

با تعجب گفتم "یعنی همچین چیزایی بوده؟ من که باور نمی‌کنم!"؛ گفت "قدیم رو باور نمی‌کنی، چرا به حالشون توجه نمی‌کنی؟ رو سردر خیلی از کلیساها، متنی با این مضمون نوشته شده «عقل و منطق مخالف دین است»!"؛ گفتم "خب این عیبش کجاس؟"؛ مانی با تعجب گفت "عیبش کجاست؟!!! اینکه دینی شما رو به تبعیت کورکورانه دعوت کنه، عیب نیس؟ (منظورش مسیحیت تحریف شده بود.) تو قرآن بارها و بارها امر به تفکر و علم‌آموزی بوده. اصلا شما اولین آیه رو ببین! امر به خواندن که یکی از پایه‌های علم‌ آموزیه می‌کنه. اما اینجا این رو می‌گن! اصلا همین غسل تامید! چرا باید بچه‌ای که تازه به دنیا اومده غسل کنه؟؟؟"؛ گفتم "خب غسل تامید واسه پاک شدن از گناهاست!"؛ گفت "یه بچه‌ی کوچیک، چه گناهی کرده آخه؟؟"؛ گفتم "پس این غسل تامید نیس! یه غسل دیگه‌ست."؛ گفت "چرا اتفاقا غسل تامیده. منطقشون هم اینه که بچه که به دنیا میاد، گناهکاره. گناهش هم همون گناه حضرت آدمه. بخشی از اون گناه رو دوش این بچه هم هست."؛ گفتم "درسته دیگه! بالاخره ما بچه‌ی همون پدریم. گناه اون رو دوش ما هم هست!"؛ گفت "گیرم پدر تو بود فاضل/از فضل پدر تو را چه حاصل؟"؛ سکوت کردم و چیزی نگفتم. مانی ادامه داد "حالا این موضع رو بیا با موضع اسلام مقایسه کن! اسلام میگه بچه حتی اگه بچه‌ی گناه باشه، بی‌گناهه. خود بچه بی‌گناهه. یعنی گناه حضرت آدم به گردن خودشه. اسلام می‌گه هرکس مسئول اعمال خودشه. اما مسیحیت می‌گه حتی گناه حضرت آدم، رو دوش یه بچه‌ تازه متولد شده هم هست. یعنی اگه بچه‌ای متولد شد و قبل از غسل تامید از دنیا رفت، میره جهنم! این منطقیه به نظرت؟؟؟"؛ مونده بودم چی بگم. سکوت سنگینی بینمون حاکم شد. حرفای مانی مثل پتک تو سر عقایدم فرود میومد و ضعیف و ضعیف‌ترشون می‌کرد. مانی هم که انگار فهمیده بود سرنخ دستم اومده، سکوت کرده بود و نتیجه‌گیری رو به خودم سپرده بود!

مدتی که از این سکوت گذشت، درحالی که سرم پایین بود؛ خطاب به مانی گفتم "اسلام..."؛ نگاه مانی متوجهم شد. ادامه دادم "گفتی اسلام، دین محبته!"؛ مانی گفت "بله! صدردصد!"؛ گفتم "از محبتش چیزی تو خاطرت هست بگی؟"؛ مانی مدتی سکوت کرد و بعد در حالی که لبخندی به لب داشت گفت "میگن یه روز پامبر داشت خرما می‌خورد. یه نفر اومد و گفت «من گناه بزرگی کردم! چه کنم خدا من رو بیامرزه؟»؛ پیامبر گفت «باید فلان مقدار بدی به فقیر، به عنوان کفاره!»؛  مرد گفت «یارسول‌الله! خودم فقیرم! ندارم کفاره بدم.»؛ پیامبر سبد خرمایی که جلوش بود رو هول داد سمت مرد و گفت «برو این رو با خونوادت بخور! همین کفاره گناهت!»"؛ با تعجب گفتم "یعنی پیامبر خرما رو داد به گناهکار، به عنوان کفاره گناه همون آدم؟!"؛ مانی گفت "آره! پیامبر کفاره یه مرد گناهکار رو متقبل شد و اون رو به شخصی فقیر داد!"؛ ادامه داد "حضرت علی رو میشناسی؟"؛ گفتم "معلومه!"؛ گفت "راجب جنگاوری‌هاش شنیدی؟"؛ گفتم "آره!"؛ گفت "شنیدی به یه دست در خیبر رو کند و به عنوان سپر ازش استفاده کرد؟ دری که با همکاری چهل مرد باز و بسته میشد!"؛ گفتم "آره!"؛ گفت "می‌دونی تو یکی از جنگها بیش از هفتاد کافر رو به هلاکت رسوند و تو به هلاکت رسوندن بیشتر از هشتاد کافر دیگه، مشارکت داشت؟"؛ گفتم "نشنیده بودم، اما حالا فهمیدم!"؛ گفت "همین حضرت علی، تو خونه چهاردست و پا می‌شد و امام حسین رو پشتش سوار می‌کرد (اینجا که رسید صداش به لرزیدن افتاد...)! همین حضرت علی شبا تو نخلستان اونقد از عشق به خدا اشک می‌ریخت که مثل چوب خشک میفتاد! یکی از صحابه وقتی این صحنه رو دید، گمان کرد حضرت از دنیا رفته! همین حضرت علی تو خونه واسه آش حضرت زهرا عدس پاک می‌کرد!"؛ و سکوت دوباره حاکم شد... حالت صورت مانی متغیر شده بود! آروم ادامه داد "اسلام... یه همچین دینیه! دینی که علی و اولادش رو تربیت می‌کنه! دینی که فاطمه و زینب ازش سر میارن!".

اواسط اسفند بود. یه روز داشتم اتاقم رو تا حدودی می‌تکوندم. چون حوصله نداشتم بیخ عید که دنبال خرید عیدم، خونه‌تکونی هم بکنم! اتاق حسابی بهم ریخته بود و داشتم سعی می‌کردم جای هر وسیله رو پیدا کنم. خیلی خسته شده بودم. همه‌ی وسایل رو ریخته بودم وسط اتاق تا به ترتیب همشون رو مرتب کنم. اما حالا که بهشون نگاه می‌کردم، حس می‌کردم نمی‌‌تونم این همه رو مرتب کنم!

نشستم رو تختم و با بی‌حوصلگی زانوی غم بغل گرفتم. تو افکار خودم بودم و خیره به وسایل، که دیدم یه دست از چارچوب در اومد داخل! دست مانی بود که یه شیشه‌پاک‌کن هم توش بود. باخنده گفتم "بفرمایین!"؛ لبخند به لب داخل شد. چشمش که به بهم‌ریختگی داخل اتاق افتاد ماتش برد! خیره به وسایل گفت "فکر کردم می‌خوای مرتبشون کنی!"؛ گفتم "می‌کنم!"؛ مانی گفت "خب تا اینجا که به عکس عمل کردی!"؛ گفتم "کم‌کم جمع و جورش می‌کنم! شرکت که نمی‌‌ری؟"؛ گفت "نه بابا! زن عموجانت مگه ول کنه!"؛ خنده‌ای کردم و مانی هم رفت. در حالی که دیگه نمی‌دیدمش صداش اومد که "یه نیم ساعت دیگه میام کمکت!"؛ گفتم "اوکی!"؛ و مانی رفت. هروقت می‌دیدمش فکرم مشغول می‌شد! از بچگی دوسش داشتم. اون زمان به عنوان همبازیم! بزرگتر که شدم به عنوان برادر! تو نوجوانی، وقتی که رفت، به عنوان دوستی که از دست داده بودمش... الانم دوسش داشتم. اما... اما چجور دوس داشتنی؟ واسه خودمم روشن نبود!

رو تختم ولو شدم. داشتم سقف رو تماشا می‌کردم و فکر می‌کردم که گوشیم شروع به لرزیدن کرد. وقتی برداشتم دیدم مبینا دوستمه! مدتی بود سر دوستیش با یه پسره و مخالفت من، باهام قهر کرده بود. نمی‌دونستم بردارم یا برندارم... همینجوری به گوشیم خیره مونده بودم. با خودم گفتم حالا که اون پیش قدم شده، بی‌معرفتیه من پس بکشم. گوشی رو جواب دادم "بله؟"؛ مبینا با صدایی گرفته گفت "ماندانا!"؛ گفتم "چه عجب! یادی از ما کردی!"؛ گفت "شرمنده!"؛ تو صداش یه بغض عجیبی بود! معلوم بود داره جلوی خودش رو می‌گیره. نگرانش شده بودم. گفتم "مبین! خوبی؟"؛ همین رو که گفتم بغضش ترکید! بدجوری هم ترکید! از اونجایی که هیچ‌وقت استعداد آروم کردن کسی رو نداشتم، نه تنها نتونستم آرومش کنم، بلکه خودم هم بغضم گرفت...

مدتی از اشک ریختن مبینا می‌گذشت که کم‌کم تونست به خودش مسلط بشه. با هق‌هق گفت "ببخش تو رو خدا! بعد عمری زنگت زدم، اونم اینجوری!"؛ گفت "عیبی نداره! نمیگی واسه چی ناراحتی؟"؛ گفت "مسعود!"؛ گفتم "مسعود؟ مسعود دیگه کیه؟"؛ گفت "همونی که باهاش دوست بودم!"؛ حالم گرفته شد. اما به روی خودم نیاوردم و گفتم "چی شده مگه؟"؛ شروع به تعریف کرد. از بی‌توجهی‌های پسره گفت! از اینکه پسره تو هر زمینه‌ای به فکر خودشه و اصلا به مبینا فکر نمی‌کنه و غیره و غیره و غیره! اگه یه سال قبل بود، حتما در جوابش می‌گفتم "حقته! مگه بهت نگفتم باهاش نرو! چشمت کور!"؛ اما از وقتی با مانی هم‌صحبت شده بودم، بهم یادداده بود که افتاده رو زدن، هنر نیس. واسه همین سعی کردم آرومش کنم. همینطور داشتیم باهم حرف می‌زدیم که با لحنی آروم گفت "مانداجان من باید برم بای..."؛ حتی فرصت خدافظی هم نداد و قطع کرد. گوشی رو که قطع کردم رفتم تو فکر. جنس پسر! لعنت بهشون! خدا آفریدشون واسه عذاب دادن ما دخترا! هم غصم شده بود، هم عصبی بودم.

شنیدین می‌گن طرف تو بدموقع، بدجایی قرار می‌گیره! شد حکایت مانی. من حالم داغون بود که سررسید. با انرژی تمام گفت "ما اومدیم کمک!"؛ اما من که با دیدنش یاد جنس پسر و بی‌معرفتی‌هاشون افتادم، رو ازش برگردوندم. مانی در حالی که میومد تا رو تختم بشینه گفت "اوه اوه! چه عصبانی!"؛ من که دیدم از برخوردم ناراحت نشده، جسارت بیشتری واسه ادامه‌ی کارم پیدا کردم. اومد و کنارم نشست و گفت "چی شده؟"؛ برگشتم و باناراحتی گفتم "شما پسرا چرا اینقد بدین؟"؛ مانی لبخند به لب ادای متفکر شدن رو درآورد گفت "ممممم... نمی‌دونم! واقعا چرا ما اینقد خبیث و بد طینت هستیم؟"؛ با دلخوری گفتم "لوووس!"؛ خندید و گفت "چرا؟ چی شده این رو می‌گی؟"؛ شروع کردم ماجرای مبینا و دوس پسرش رو واسش تعریف کردن. مانی که اولِ ماجرا رو با شوخ‌طبعی شروع کرده بود، موقع صحبت من، کاملا جدی به حرفام گوش می‌کرد.

حرفم که تموم شد، مانی با تاثر کامل نگام می‌کرد. البته مشخص بود تاثرش مربط به مبیناست. بعد از چند لحظه سکوت گفت "کاری به این ندارم که دوستت مقصر اصلیه! می‌تونست دوست نشه! یا لااقل با خوبش دوست بشه!"؛ گفتم "خب اونم فکر می‌کرده پسره خوبه!"؛ گفت "نه! اون فکر می‌کرده پسره خوشتیپ و پولداره، پس مناسبه!"؛ گفتم "خب همچین آدمی مناسبه دیگه!"؛ گفت "موقعی که داشت از پسره شکایت می‌کرد، یه بار هم گفت «چون خوشتیپه! یا پولداره! بیخیال بدیش می‌شم»؟"؛ سکوت کردم. مانی ادامه داد "اگه پول و قیافه درمان درد بود، این همه خوشگل و خوشتیپ از هم جدا... بله...؟ نمی‌شدن! یا این همه دوس پسر و دوس دختر با هم بهم نمی‌زدن! هرچند اساسا با دوستی مخالفم!"؛ گفتم "صبر کن! صبر کن! جنگ اول به از صلح آخر! دشمنیت با دوستی چیه؟ همه جی اف، بی اف دارن!"؛ مانی گفت "در شهر نی‌سواران، باید سوار نی شد؟؟؟"؛ گفتم "این نی‌سواری نیس!"؛ گفت "دقیقا نی‌سواریه! نی‌سوار فکر می‌کنه نی اسبه، شما فکر می‌کنین پسره آخر جنتلمنه!"؛ گفتم "خو هست!"؛ گفت "خو هست؟؟؟!!! اگه خو هست، چرا دوستی‌ها ماکزیممش می‌شه شیش ماه؟ یعنی تاریخ مصرف یه آدم از یه بیسکوییت هم کمتره؟؟؟"؛ گفتم "خب دل آدم رو می‌زنه!"؛ گفت "اووو... جالبه! اولا اگه دلت رو زد، برو سراغ یکی دیگه! چرا جنگ؟ چرا دعوا؟؟ چرا اشک؟؟؟ دوما! اینقد ارزش انسانیت اومده پایین که دل رو بزنه؟ نون خامه‌ایه مگه؟"؛ گفتم "درستش همینه که اصلا از جنس شما فاصله بگیریم!"؛ گفت "آفرین! کار خوبی می‌کنی! پاک کردن صورت مساله!"؛ گفتم "این پاک کردن صورت مساله نیس! سری که درد نمی‌کنه رو دسمال نمی‌بندن!"؛ گفت "با عوض کردن اسم یه کار، نفس کار تغییری نمی‌کنه! کاری که تو و امثال تو می‌کنن مثل اینه که نون نخوریم، شاید تو گلومون گیر کنه! از پله پایین نریم، شاید بخوریم زمین! ماشین سوار نشیم، شاید تصادف کنیم! طرف جنس مخالف نریم، شاید تو زرد از آب دربیاد! درست رانندگی کن! درست راه برو! درست انتخاب کن! تا رکب نخوری!".

درست می‌گفت. حق باهاش بود. پاک کردن صورت مساله کار آدمای ضعیفه و من نمی‌خواستم اونطور باشم. مدتی سکوت بینمون جاری شد. مانی گفت "هنوزم عصبانی هستی؟"؛ گفتم "ها؟ از چی؟"؛ خندید و گفت "هیچی!"؛ تازه یادم اومد که وقتی مانی وارد اتاق شده بود، عقده اون پسره رو سرش خالی کرده بودم. مانی بعد مدتی سکوت گفت "اگه دین بود، هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد!"؛ گفتم "بابا بیخیال! می‌خوای رابطه رو هم ببندی به ناف دین؟؟؟"؛ با خونسردی گفت "بستن نمی‌خواد! بخشی از دین همینه!"؛ با تعجب گفتم "چی می‌گی؟!"؛ مانی لبخندی زد و گفت "وقتی قرائتی که از دین می‌شه نادرست باشه، همه فکر می‌کنن دین بده!"؛ با تعلل پرسیدم "خب اسلام راجب زناشویی چی گفته ؟"؛ و مانی شروع به تعریف کرد. چیزهایی از (به قول خودش) آداب همبستری و همسری گفت که داشتم شاخ درمیاوردم. باورش واسم سخت بود که ائمه و دین راجب این مسائل هم بحث کرده باشن. از اونطرف اینقد خوب زن رو درک کرده باشن. یعنی واقعا اگه این چیزا مال دین بود و کسی بهش عمل میکرد، لااقل از لحاظ جنسی هیچ زوجی از هم جدا نمی‌شدن! واقعا واسم جالب بود که ائمه هزاروچهارصدسال پیش، اینقد روشنفکرانه فکر می‌کردن. (اگه می‌خواین راجب آداب همبستری بدونین، سه تا کتاب خوب هست:‌ طب الرضا؛ طب الصادق و حلیة المتقین)

حرفای مانی که تموم شد، با صورت بهت زده و چشمای گرد شده‌ی من مواجه شد! خنده‌ش گرفت! گفت "چیه؟"؛ گفتم "واقعا اینا تو اسلامه؟"؛ گفت "ببین! خدا ما رو آفریده و خودش بهتر می‌دونه چی آفریده. همونطور که سنگین‌ترین گناه زناست، بالاترین و آسونترین ثواب هم مال رابطه‌ی صحیح و عاشقانه‌ست! ثواب از این آسونتر که خوش بگذرونی و به پات حسنه بنویسن؟!"؛ خجالت کشیدم و خندم هم گرفت.

چند دقیقه‌ بعد با کمک مانی مشغول جمع‌وجور کردن اتاق شدیم. سخت بود، اما وجود مانی، شوخی‌ها و کمکهاش، سختیش رو شیرین می‌کرد.

ساعت نزدیک نه شب بود که کارمون تموم شد. اتاق شده بود عین دسته‌ی گل! کیف می‌کردی فقط نگاش کنی! مانی با لبخندی از سر رضایت گفت "خب... خسته نباشی!"؛ منم که حسابی از اون همه نظم و تمیزی کیف کرده بودم، با خنده و خستگی توام گفتم "مرسی! دستت درد نکنه!"؛ بالبخند سری تکون داد و رفت و رو تخت دراز کشید. تکیه‌ش به دیوار بود. بالشتم رو برداشت و گذاشت پشت کمرش. من که می‌خواستم از بالش استفاده کنم، با دلخوری گفتم "حالا من سرمو کجا بذارم؟"؛ مانی زد رو رون پاش که یعنی سرتو اینجا بذار. منم که بدم نمیومد، رفتم و سرم رو گذاشتم رو پاش. داشت نگام می‌کرد. نگاهش مهربون بود، اما سنگین! نگاهم رو از چشماش دزدیدم.

بعد چند دقیقه سکوت، یاد مبینا افتادم! دوباره دلم گرفت. بی‌مقدمه گفتم "چرا باهاش همچین کرد؟"؛ مانی که معلوم بود خودشم تو همین افکار بود، گفت "قدیمیا خوب می‌گفتن! «مرد اونه که رو گــُـرده‌ی زمین سنگینی کنه!»؛ آدمی که اونقد بی‌مقداره که حق عشق رو هم به جا نمیاره، حیف زمین که تحملش کنه!"؛ نگاهی به صورتش انداختم. تو فکر بود و سر به زیر! زدم رو پاش و گفتم "تو که رو گرده‌ی زمین سنگینی می‌کنی!"؛ لبخندی بهم زد و چیزی نگفت. گفتم "مانی...!"؛ گفت "جانم؟"؛ گفتم "به چیزایی که امروز گفتی، یا اونچه قبلا با هم صحبت می‌کردیم و می‌گفتی..."؛ گفت "خب؟"؛ ادامه دادم "بهشون اعتقاد داری؟"؛ گفت "معلومه! من شعار نمی‌دم! چیزی رو می‌گم که قبول دارم. در واقع اعتقادم رو می‌گم."؛ تو ذهنم کلی فکر بود. پر بودم از تناقض و تردید! پر بودم از علامت سوال! نمی‌دونستم... واقعا نمی‌دونستم!

گفتم "یعنی... یعنی اگه ازدواج کنی، واقعا حاضری این کارها رو در حق همسرت انجام بدی؟"؛ گفت "آره!"؛ گفتم "حاضری هرچی اسلام گفته، هرچی درباره اخلاق می‌گه؛ انجام بدی؟"؛ تو چشمام خیره شد. می‌دونست چی تو دلمه! اما نمی‌خواست به زبون بیاره. گفت "آره!"؛ گفتم "شغلت مانع رسیدن به همسرت نمی‌شه؟ همیشه بهش محبت می‌کنی؟"؛ دستی به پیشونیم کشید و درحالی که چشماش می‌درخشید، گفت "آره!"؛ گفتم "خوشبختش می‌کنی؟"؛ گفت "تمام سعیم رو می‌کنم!"؛ صدام داشت می‌لرزید. بدنم گرم شده بود! فکر می‌کردم گوشام سرخ شده! احساس می‌کردم با تمام وجودم دوسش دارم! هنوز دستش رو پیشونیم بود و آروم نوازشش می‌کرد! دیگه نمی‌تونستم چیزی بگم. فقط داشتیم به همدیگه نگاه می‌کردیم. نگاهمون کلی حرف داشت. تو اون سکوت بینمون کلی حرف ردوبدل می‌شد.

سکوتمون طولانی شد. یهو کلافه شدم! از اینکه نمی‌تونستم راحت حرف دلم رو بزنم ناراحت بودم. بلند شدم و رفتم تو بالکن ایستادم. هوا تقریبا سرد بود. بازوهام رو چسبیدم تا زیاد بهم اثر نکنه. چند دقیقه‌ای ایستاده بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مانی رفته بود. دلم گرفت! آدم مزخرفی هستم! گاهی اونقد سفت و سختم که دوستام بهم می‌گن «سامورایی»؛ گاهی هم خیلی ساده اشکم جاری می‌شه. اون لحظه تو قسمت دوم اخلاقیاتم بودم. اشک، آروم از گوشه‌ی چشمم غلتید رو چونم متوقف شد. حتی حوصله پاک کردنشم نداشتم. حس عجیبی اومده بود سراغم. حسی که مدتها بود واسم غریبه شده بود، حالا دوباره سر برآورده بود! تنهایی! دوباره برگشتم به همون روزای پر از غم گذشته! همون روزایی که واسه فرار از فکر و خیال، دست به دامن هرچیزی می‌شدم. بدنم کرخت شده بود و قلبم به سختی می‌زد. از خودم بدم میومد. از بالکن به پایین نگاه کردم، فاصله زیادی بود! اگه میفتادم، امکان زنده بودنم کم بود!

همونطور داشتم پایین رو نگاه می‌کردم و هرلحظه مصمم‌تر می‌شدم که دوتا دست اومد رو شونم! اول نزدیک بود زهره ترک بشم! اما دیدم مانیه! آروم شدم. پتوم رو آورده بود. انداختش رو دوشم. دستاش رو دوشم مونده بود و برشون نمی‌داشت. آروم فشار داد. حس خوبی بهم دست داد. یه آرامش دلپذیر. دیگه بیخیال همه‌چی شدم! خودم رو به سینه‌ش تکیه دادم. برخلاف تصورم خودشو پس نکشید. همچنان شونه‌هام رو می‌مالید. چشمام رو بسته بودم. یاد اتفاقاتی افتادم که تو اون چند دقیقه گذشته بود! گفتم "مگه تو نرفتی؟"؛ گفت "نه! در اتاق باز بود، پنجره رو که باز کردی، سرما چرخید تو اتاق، در رو بستم خونه رو سرد نکنه."؛ گفتم "فکر کردم..."؛ بقیه حرفمو قورت دادم. گفت "خب؟ ادامه‌ش؟"؛ گفتم "فکر کردم؛ تنهام گذاشتی!"؛ چند لحظه‌ای بود شونه‌هام رو نمی‌مالید. صورتش رو نزدیک گوشم آورد، صدای نفسهاش رو می‌شنیدم. گفت "هیچوقت تنهات نمی‌ذارم!"؛ حرفش بند دلمو پاره کرد! برگشتم و تو چشماش خیره شدم و گفتم "هیچوقت؟"؛ گفت "آره!"؛ گفتم "هیچوقتِ هیچوقت؟"؛ لبخندی به لبش نشست. گفت "هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت!"؛ اشک دوباره دوید تو چشام! خودمو انداختم تو بغلش! اولش معلوم بود شوکه شده. اما آروم دستاش رو روی کمرم خوابوند. محکم به خودم فشارش می‌دادم! مدتها بود دلم تمنای آغوشش رو می‌کرد؛ اما نمی‌تونستم! نمی‌شد! حالا انگار وقتش شده بود. نمی‌تونستم خودم رو از آغوشش جدا کنم. دلم نمی‌خواست. انگار مسخ شده بودم.

(پ.ن: به اینجای داستان که رسیدم، اونقد عوامل خارجی رو اعصابم اسکی رفتن که حدود نیم ساعته که جلوی کامپیوترم، هیچی به ذهنم نمیاد که بنویسم!)

مانی آروم بود. مهربون و صبور. بازوهاش که دورم رو گرفته بود، بهم حس قدرت می‌داد. حس بودن! می‌دونستم که با تمام قدرت کلامش، تا حدودی خجالتیه. آروم زیر گوشش گفتم "دوست دارم!"؛ چیزی نگفت. انتظاری هم غیر از این نداشتم. اما بعد چند لحظه، خیلی آروم گفت "منم دوست دارم!". انگار دنیا رو بهم داده بودن. تا تونستم به خودم فشارش دادم. اونقد فشار دادم که دستام خسته شد.

بعد از چند دقیقه، تمام اون هیجانات فروکش کرد. دو نفری برگشتیم تو اتاق و رو تخت بغل هم نشستیم. جفتون ساکت بودیم. مانی داشت اطرافش رو نگاه می‌کرد. انگار چیزی اذیتش می‌کرد. بعد نگاهش به دستش افتاد. یه انگشتر فیروزه دستش بود. درش آورد و نگاش کرد. منم نگاه می‌کردم. دیدم انگشتره رو گرفت سمتم و گفت "راستش آمادگی نداشتم، و الا قبلش به فکر می‌شدم! این رو ازم قبول کن!"؛ با تعجب به مانی و انگشتر مردونه‌ای که به سمتم گرفته شده بود نگاه می‌کردم. انگشتر رو ازش گرفتم. واسم بزرگ بود. به شستم می‌خورد. اما دوسش داشتم، چون مانی بهم داده بودش.

هنوزم بعد هفت سال اون انگشتر رو دارم. چون مردونه‌ست، انگشتم نمی‌کنمش، اما نگهش داشتم. من رو یاد روزای پر التحاب من و مانی می‌ندازه! ما باهم ازدواج کردیم و مانی ثابت کرد واقعا مرد عمله. اونچه می‌گفت رو عمل کرد. تو این هفت سال زندگی، یک چیز رو با تمام وجودم حس کردم! «خوشبختی»؛ خوشبختی، و باز هم خوشبختی! هفت سال گذشته، هفت سالی که مثل برق و باد گذشت. وقتی به این سالها نگاه می‌کنم، پر از خاطرات خوش هستن، واسم عجیبه که اینقد زود گذشت. می‌گن وقتی به آدم خوش می‌گذره، زود می‌گذره! اونقد زود گذشته که حتی گذر سالها رو خودم هم اثر نذاشته. بودن دوستایی که وقتی بعد چندسال دیدنم، بهم گفتن "ماندانا! جوونتر شدی!"؛ اینا همش به خاطر وجود مانیه. دوسش دارم! نه... دوست داشتن کمه! عاشقشم!

 

شعر نگاهم را نمی بینی


زبانم را نمی فهمی ، نگاهم را نمی بینی

زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی


سخن ها خفته بر چشمم ، نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما ! مگر طرز نگاهم را نمی بینی ؟


سیه  مژگان من !  موی سپیدم را نگاهی کن

سپید اندام من ! روز سیاهم را نمی بینی ؟


پریشانم ، دل مرگ آشیانم را نمیجویی

پشیمانم ، نگاه عذر خواهم را نمیبینی


گناهم چیست جز عشقت ؟ روی از من چه می پوشی ؟

مگر ای ماه ! چشم بی گناهم را نمی بینی ...؟

مهدی سهیلی


سایه

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم


بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم


ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟


گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم ، او مرده و من سایه ی اویم...


سیمین بهبهانی



شعر یادمان باشد


یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم

جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم
شکوه از غیر خطا هست ، خطایی نکنیم

یاور خویش بدانیم خدایاران را
جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم
تا بهاران نرسیده ست هوایی نکنیم

گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم

و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

مهربانی صفت بارز عشاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
 ...

هوروش نوابی



شعر پرنده میداند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
 به خواب می ماند.
 پرنده در قفس خویش
 خواب می بیند.
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد.
پرنده می داند
 که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست.
 پرنده در قفس خویش
خواب می بیند...
هوشنگ ابتهاج



یک فریب ساده و کوچک

هی فلانی !

زندگی شاید همین باشد

«یک فریب ساده و کوچک»

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد ...

اخوان ثالث


شعر برزخ وصل و جدایی

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم


 
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام ! هر قدر بی مهری کنی ، می ایستم


تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  


چون شکست آینه ، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا ببینم کیستم


زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم...


فاضل نظری


دانلود رمان بسیار زیبا و عاشقانه به نام قلب طلایی از زهرا اسدی

سلام


این بار میخم یه رمان بسیار زیبا و خواندنی براتون بزارم . خودم که خوندمش واقعا ازش لذت بردم امیدوارم برای شما هم این اتفاق بیفتد.


خلاصه:

پدر آذر افسر نیروی دریایی است واز شمال به بوشهر منتقل میشود،آذر برای عیادت از مادربزرگمریضش به ابادان میرود که در هواپیما با مهرداد آشنا میشود در بیمارستان آذر دوباره مهرداد را میبیند ومتوجه میشود که خواهر او پرستار است همان شبی که قرار بود خانواده مهرداد به خانه پدربزرگ بروند جنگ آغاز میشود ومهرداد آذر و پدربزرگ ومادربزرگ را به همراه خانواده خودش به بوشهر میبرد هر بار که مهرداد تصمیم میگیرد برای خواستگاری اذر برود اتفاقی مانع میشود تا انکه او که خلبان هواپیمای جنگی است برای ماموریت میرود ومفقود الاثر میشود اذر سالها به انتظار بازگشت او میماند تا آنکه .....



نام کتاب : قلب طلایی

 نویسنده : زهرا اسدی

 ناشر : ۹۸ia

 حجم کتاب : ۱،۷۰ مگابایت

 قالب کتاب : pdf

 تعداد صفحات : ۲۷۰

 دسته : رمان و داستان


                                               دانلود کتاب