نبض َم
با پای تو میزان است
تند که می روی
سُست می شود
نرم که می آیی
تند می زند
پرویز فکرآزاد
دوستان من، عزیزان این داستان را بخوانید :
زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل
جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی
را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.
مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست
گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد
بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد
که با آچار پسرش را تنبیه نموده
در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان
چهار انگشت دست پسر قطع شد
وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید
"پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !
آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست
بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد
حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی
اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن
انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودکشی کرد!
وقتی کوچکی دستانی هستند که اشکهایت را پاک کنند
وقتی بزرگ می شوی باید دستی باشی که اشکی
را پاک کنی و خنده ای بر لبی بنشانی ...
و این چه زیباست ...
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی ؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا ، تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ........!
بـ ـه تـ ـه سیـ گارهـ ـایتان احتـ ـرام بـ گذارید،
نــ ـیندازیدشان زیر ِ پـ ـا...
چـ ـرا آدم هـا عادت دارند
هـ ـرکه بـ ـه پـ ـایشان سوخت را
می اندازند زیر ِ پا؟!