ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

داستان غمگین (نهایت علاقه پسر به پدرش)


دوستان من، عزیزان این داستان را بخوانید :
زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل 

جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی

 را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست

 گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد

 بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد 

که با آچار پسرش را تنبیه نموده

در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان 

چهار انگشت دست پسر قطع شد


وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید 

"پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !

آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست 

بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد


حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی

 اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن 

انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"


روز بعد آن مرد خودکشی کرد!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد