بار دیگر بیا، صـدایم کن!
تا اسیرت شوم، رهایم کن!
تا غـزل بشـکفد به لبـهایـم،
. . . و شوم تازه، تا به تایم کن!
من کویرِ تَرَک تَرَک شده ام
بـا نَمی اشـک با صـفایم کن!
بِسِـپارم به دستِ چشـمانت!
تا هـلاکت شـوم، دوایـم کن!
خـنده ات را بپـیچ دورِ دلـم!
در دلِ تنگِ خویش جایم کن!
شـانه هایت برای گریه ی من
گوشِ خود وقفِ حرفهایم کن!
کهکشانی ترین سفینه، بیا!
مثلِ یک ذرّه جابجایم کن!
تا به « کیوان » رسـانیم امشب
از زمین و زمان جدایم کن!
این غزل را دو باره می خوانم
بارِ دیـگر بیـا صـدایـم کن!