ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

متن زن هایی که یک کتابند...




زن هایی که یک کتابند
 

 

می گوید: شانزده ساله بودم که ازدواج کردم تازه برادرم مرده بود.توی اب غرق شد.چشم هاش خیس می شوند.صداش را پایین تر از حد معمول میاورد.صدای شر شر اب که از لوله ها پخش میشوند کف سینک صداش را دورتر می کند با گوشه ی روسری اشک چشم اش را می گیرد و ادامه می دهد:دختر که شد امد بالای سرم و گفت هرکی دختر بزاد تا سه تای بعدیش دختر میشه.میبینی حالا دختر خودش سه تا دختر اورده پشت هم!

دستهاش را که تمیزند باز زیر اب میشورد پوست دستش قرمز شده و خون دویده زیر پوست صورتش.به زن مسن تر نگاه می کنم روی تشک پنبه ای گل سرخی دار دراز کشیده یواش از این پهلو به ان پهلو می شود.از این فاصله ام ما دوتا را می پاد!تازه کمرش را عمل کرده و هرکس که میاید اینجا ملاقاتش اه و ناله می کند که شیش تا پلاتین کرده اند توی کمرم از سر شب چشم روی هم نذاشتم.

رفته است حمام صورتش برق می زند لبخند اضافه اش می کند و می گوید:دلم می خواست امروز برویم دور و بر خانه یتان یک دوری بزنیم

می گویم:می گفتی خب می رفتیم دوتایی

با سرش به مادر شوهر تازه عمل کرده اش اشاره می کند و می گوید:نمی شود تنهاش گذاشت شاید کاری داشته باشد

ناهار را من می پزم و او غذای مادر شوهر را.عصبی است می شود از دستهای قرمز شده اش زیر اب یخ فهمید که برای بار هزارم میشوردشان.بغض دار می گوید:بردمش پایین می دانی که من کمر درد دارم پاهام هم همینطور با این همه با عموت بردمش پایین انوقت می گوید همه ی کارها را فلانی کرده.دستهاش اسکاچ را بی حواس می اندازند وسط سینک و می گوید:انوقت ها تقصیر همین بود که افسردگیم شدید شد.عموت را مجاب کرده بود نگذارد از خانه بروم بیرون شش ساله تمام توی یک اتاق فسقلی توی خانه یشان زندگی کردم و همه حرفی شنیدم.

می گویم:میدانم ترسناک بوده حتما که زن دوم عمویم شدی

نفسش را با حرص می دهد بیرون انگاری صدام را نمی شنود خودش تعریف می کند و ساکت می مانم:انگشتر زن عقدی قبلیش را کردند توی دستم گفتند تو زن پسر عمویت شدی حالا. نکردند یک حلقه ی تازه بخرند.برادرم که مرد افسرده شدم.امدم خانه ی اینها دیوانه ام کردند و گفتند دیوانه ام!دخترم که امد دنیا شیرم نمیرسید داد و بیداد می کرد که غلط کرده شیر ندارد میدانی الان دختر خودش شیر ندارد بدهد بچه اش اینها همه اش کار خداست من باورش دارم.

صدای مادر شوهر بلند می شود: سیمین بیا انقد وقت دختر را نگیر بیا ببرم دستشویی

میرود و فکر می کنم ادم هایی که قدر نمی شناسند چقدر ظالمند چقدر بی رحمند که روح بقیه را مچاله می کنند.به زن عمویم نگاه می کنم که می شود روزهای زندگیش را یک رمان اشک اور کرد ولی هیچ کس بازهم نمی فهمد لا به لای این کلمه ها چه بغض و کینه ی قدیمی ریشه دوانده.

بعضی از خم ها را هرچقدر پانسمان کنی هر چقدر از گذشته بیرون بکشی و کیسه بگیری به جانشان که پاک شوند باز هم مثل روز اولند همانطور تازه همانطور عذاب اور.

گاهی باید از این ادم های قدیمی دور شد رفت و هیچ وقت به هیچ کدامشان برنگشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد