من یاد "تو" میکنم ....آنها دلشان پر می کشد !
درست همانجا که خیال تو سنگینی میکند !!...
.
.
.
دقت کن برگهای تقویم را از کجا می کَنی و مرا در صفحات باقی مانده -تنها- میگذاری ...
دقت کن از کجا میروی ... نیایم دنبالت ... رد پاهایت را نگاه کن ... نمانند !!
تیتر روزنامه های فردا بی خیالی و سر به هوایی من است و دل ِ سنگ ِ تو !
این روزها مونولوگ می نویسم ! نمیدانم چرا بیشتر به کارم می آید ... و آرزوهایی که نیامده در دست باد تو را فریاد می زنند ! چقدر بی آبرویند ! من یاد تو میکنم .... آنها دلشان پر می کشد !
میگذارم اسمش را همذات پنداری با نویسنده ... نویسنده کسی است که حرفهای تو را میگوید ، درست زمانی که قدرت بیانش را نداری ... درست زمانی که یک دنیا واژه روی حلقت سنگینی می کند و تا بالا نیاوریشان و پشت سر هم ردیفشان نکنی ، دست از سر کچلت برمیدارند ...
و فقط مینویسی به امیدی که -او- بخواند ، تو مینویسی -او- بخواند ، -او-های دیگران میخوانند و تا تهش را می بلعند ... اما -او-ی اصلی ِ تو اصلا نمی خواند ...
بعد بغض میکنی ... میخواهی جرشان بدهی برگهای تقویم و کاغذهایی که از قلمت سیاهند ... کاغذهایی که تکثیر شده ... هرچقدر هم نابود کنی ، باز هست ...
-او- بالاخره میخواند ، اما نه منظور ترا می فهمد ، نه می فهمد -او-ی نویسنده ی متن بوده ! ...
این -او-ها کجای روزگار جا مانده اند ؟!